ما زمانی به خودمون جرات اطلاق و نسبت دادن کلمه «کامل» به چیزی میدیم که اون شی یا حتی حالت فاقد هر گونه نقض و اشکال باشه. اگر یه کم سخت گیری بیشتری انجام بدیم حتی تحت سناریوهای خیالی هم اون شی باید اون ویژگی خودش رو حفظ کنه تا بتونه از نظر ما هم شده کامل باشه. اگر هم از جانب انصاف بخواهیم تصمیم گیری کنیم، تعداد دفعاتی که به چیزی نسبت کامل میدیم به تعدادنفراتی که در طول عمر خودمون بهشون میگیم «دوست دارم» به مراتب کمتره. شاید در خوش بینانهترین حالت و فانتزیترین و تیم برتونیترین سناریو این مقدار با هم در عدد یک مساوی باشه. یک رابطه کامل. از هر نظر مثل یک درخت کامل.
یه درخت کامل احتمالا شبیه همین که همین امشب روبهرومه. بلند، مقتارن، زیبا و تنومند. انگار از تمام ویژگیهای خوب به یک اندازه توی ظرف ریختن تا این درخت بتونه کامل بشه. تصور خیلی از آدما از همچین درختی، شاید یه درخ،ت تنومند و زیبای تنها درست وسط کویره. به علاوه حداقل برای من موقع فکر کردن به یه درخت زیبای تنها آهنگ «درخت» ابی به صورت مداوم توی ذهنم پخش میشه.
شاید اگر برای این درختی که راجع بهش حرف میزنیم قلب و احساس در نظر بگیریم، این تنهایی هست که داره اونو به نظر ما به کمال میرسونه خیلی هم آزار دهنده میتونه باشه. اونم مثل همه آدمای تنهای دنیا بعضی اوقات چیزی جز دستهای خودش بغلش نمیکنه. چیزی جز ریشههای خودش نگهش نمیداره. چیزی جز خودشم صداشو نمیشنوه. نه شریک خوشیها و نه شریک دلتنگیها.
یه آدم تنها شاید بتونه آدم خیلی موفقی باشه. بتونه با هزار جور تمیرین و ممارست یاد بگیره توی تنهایی دووم بیاره و زندگی کنه ولی خب خیلی برای مردم غیرقابل قبوله که اون آدم رو مثل همون درخت کامل خطاب کنن. قضیه هم اصلا حرف مردم نیست صرفا یه جور نگاه بیرونی به اون شخص و وضعیت زندگیه.
نمیدونم. اینا حرفای منه. مثلا هر چیزی که در طول شبانه روز میبینم منو یاد بزرگترین دغدغه زندگیم میندازه. اینم خب میدونم تعداد دفعاتی که در مورد این موضوع تنهایی و کنار اومدن تغییر نگرش دادم، غیرقابل شمارشه. دست خودمم نبوده. بعضی روزا احساس میکردم این تنهایی من اگرم خوب نباشه به هر حال اجتناب ناپذیره. باهاش کنار بیا.
حتی گاهی خودمو مجبور میکردم که علاوه بر اینکه باهاش کنار بیام از بودن در کنارش لذت ببرم. گویا یه جورایی خودمو متقاعد کرده بودم شرایط تو تنهایی برام بهتره. برام بهتر بود؟
فقط اینو میدونم از یه روزی به بعد دیگه این تنهایی و بیانعکاسی برام آزار دهنده و تحمل ناپذیر. هر چه قدرم دوست داشته بشم، تهش حتی شبیه سایهای از آرامش و کمال نمیشه. قرارم نبود هیچوقت بشه.
شماره بیست و یکم
نوشته شده در 18 تیر 1403
ساعت 23:59 شب