Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

درب خروج اضطراری طبقه دوازدهم!

از نظر خیلی از دانشمندان یا حداقل دانشمندانی که مربوط به رشته‌های تحصیلی من میشده، عدم قطعیت بزرگترین دشمن بشریته و بزرگترین فریب این دشمن هم بسیاری از اوقات توانایی واهی پیش بینی یا پیش گویی هستش. حالا نه به این صراحت اما خب خیلیاشون به این ایده که ما حتما میتونیم همه پدیده‌ها رو پیش بینی کنیم، مبتنی هستند.

عدم قطعیت میوه‌ تصوره مه خاکش فکر و آبش آینده است. طبیعتا هر موقع یکی از سه جز برقرار نباشه، عدم قطعیت معنای خودشو از دست میده. برای من که بین سفر در زمان، خوندن ذهن دیگران و ثروتمند بودن، آرزوی پیش بینی آینده از همه جلوتر بوده خیلی مهم بوده که عدم قطعیت رو درک کنم، یاد بگیرم و رامش کنم. خب مثل همه آدمایی که فریب این دشمن جذاب رو میخورن، منم بارها در انجامش ناتوان بودم. با وجود ناتوانی اما هر بار فکر میکردم دفعه دیگه حتما می‌تونم از پسش بربیام اما باز هم ناکام بودم.

این دفعه نمی‌خوام خیلی راجع به عدم به قطعیتی که منجر به آینده میشه، صحبت کنم. تمام حرفم در مورد چیزی هستش که تو گذشته نامعلوم بوده و حالا داره از فرط اعجاب آوری، دهنمو سرویس می‌کنه.

خیلی صادقانه بخوام بگم و اینم همه بازی با کلمات رو بس کنم، خیلی وقت پیشا به این فکر می‌کردم که کاشکی میتونستم با این آدم دوست بشمو توی چند روز در کمال تعجب آفتاب و مه و خورشید و فلک باعث شدن دوست بشم و بعد از یه مدت می‌گقتم، چی شد؟ دقیقا چه اتفاقی باعث شد ما نزدیک بشیم؟ من که حتی مثل همه خواسته‌هام، سعی‌ای برای رسیدن بهش نکرده بودم. هر بار بیشتر باورم نمیشدو انگار عدم قطعیت آلمان نازی و منم لهستان بی‌دفاع. الکی!

خب الان دقیقا جایی هستم که میخواستم باشم. از نظر نوشتن منظورمه. همه اینا رو گفتم که بگم هیچوقت فکر نمی‌کردم یه سری از آدما دوباره به زندگیم برگشته باشن و اون آدم‌هایی که برام عزیزترین فرد بودند، الان حتی رغبتی به جواب دادن سوالاشون رو نداشته باشم. هدف اصلی همه این اراجیف من و این همه مقدمه چینی برای این بود که برسم به همین نقطه که حتی صلاح نمیدونم اسمتو بیارم و بگم واقعا هیچ رغبتی دیگه به دیدنت هم ندارم. بعد از بیش از یک دهه دوستی دوستی این احتمالا پایانی‌ترین نقطه این ماجراست. هفته‌ها با خودم کلنجار رفتم که این تصمیم رو بعد از حرف زدن باهات بگیرم ولی خب خودت احتمالا بهتر از هر کسی میدونی، حرف زدن راجع به خودمون و زندگیمون آخرین چیزی بوده که می‌خواستیم. به هر حال هیچوقت احتمالا اهمیت پیدا نمیکنه و تو هم قرار نیست هیچوقت این متن رو بخونی.

و حالا که یه مقدار عصبانیم ( حتی الان که در حال بازنویسی متنم بیشتر عصبانیم) و فکر به این جمله از لوتین که میدونم قراره یه روزی هر دومون اذیت بشیم، حرفامو تموم می‌کنم و از سیگارم لذت خواهم برد. احتمالا بدرود!

شماره سوم
نوشته شده در 21 خرداد 1403
ساعت 6 عصر

آلمان نازیرابطهدوستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید