به نظرم امیدواری یا امید داشتن مثل دو روی یه سکه میمونه. از یه طرف مثل شمعی میمونه که توی بدترین شرایط هم میتونه نور و گرما بده اما از طرف دیگه باعث میشه توی یه مسیر بنبست به جلو هلت بده. که اصلا این چیز خوبی نیست. مثلا اینکه امید داشته باشی که بالاخره یه روز همه چی بهتر میشه در حالی که هیچ امکانی برای تغییر وجود نداره. صرفا یه امیدی هست و یه آدم که با این امید هر روز ناامیدتر میشه. بر خلاف امیدواری برخلاف ظاهر مثبتی که داره خیلی روزها میتونه از هزارتا چاقو برندهتر و دردناکتر باشه. برای من راستش خیلی بیش از حد داره دردناک میشه.
آره داشتم میگفتم که این امید چقدر داره برام دردناک میشه. یه سری روزا با این امید که روزهای سیاه میگذره و فرداهای بهتری در انتظارم هست به زنده موندنم ادامه میدم. عصرها با این امید که شاید فردایی برام در کار نباشه. و بدتر از همه، شبها با این امیدی که بتونم با یه نفر هم شده صحبت کنم. نه براش غر بزنم و نه درد و دل کنم. برام همین کافیه که بتونم با یه نفر صحبت کنم. چون چند وقتی هستش که حس میکنم قبول این شرایط باعث شده که از خوی انسانیم تا یه حد قابل توجهی فاصله بگیرم. کم کم احساس داره توی وجودم از بین میره. حتی بعضی وقتا به درد هم دیگه حساسیت هم نشون نمیدم. برای همین همیشه امید دارم یه نفر باشه که باهاش صحبت کنم. اما اینا همش امیده. روی بد امیدم هست. انتظار، انتظار و انتظار.
تو این اینجور شرایط ترجیح میدم که برای یه مدت هم شده فراموشی بگیرم. به طور کلی یادم بره کی بودم و کی هستم. اطرافیان و تمام خصوصیاتشون که تو ذهنمه برای حداقل یه مدت هم شده محو بشن. از به یاد آوردن خاطرات و صحنههای گذشته بیش از همیشه عاصیم. حتی فکر به این موضوع که احتمالا غالب افرادی که منو به یاد میارن، با ویژگیهای بد من هستش. کاشکی میتونستم آدم بهتری باشم.
بازم مشکل اصلی اینه که حتی خود فراموشی هم برای من یه جور امیده. امید به فراموش کردن روزهای بد گذشته. انگار برای من زندگی کردن توی یه جهان ساختگی درون ذهنم همیشه راحتتره. هر روز که وارد اون دنیا میشم تایم بیشتری توش میمونم و هر بار بیشتر از این شرایط و واقعیت فاصله میگیرم. انگار برای خودم یه اتاقی درست کردم که هر موقع لشگر غم به سمتم هجوم میاره، میرم توش و درو محکم میبندم. و این همینطور تکرار میشه و ادامه پیدا میکنه. شاید یه روزی همه این ماجراها برای من تموم شه. شاید یه روزی چیزهایی داشته باشم که امروز فرای حد تصورمه اما این بین همه این شایدها یه چیز رو مطمئنم. اونم اینه که وقتی زمانش برسه، من دیگه اون آدم سابق نیستم و چه بسا زودتر از همه چیز روحم رو فراموش کرده باشم. چون در من آهن میروید از تباهی با درد.