این چند وقت اخیر نوشتن برام خیلی سخت شده. بیشتر اوقات رمقی برای نوشتن ندارم و اون گهگاهی هم که میشینم پای نوشتن ایده و توانی برای نوشتن و حرف زدن ندارم. انگار بعد از تموم کردن اون دفترچه و ابراز هر آنچه که بود و نبود از هر گونه برونریزی تهی شدم. جدا از نوشتن حتی قدرتی برای تکلم ندارم. سعی میکنم همه اوقات با عنوان خوبم، ولش کن از بروز هر سوال و پرسشی جلوگیری کنم.
این تابستون، بالاخص هفته اخیر واقعا برام زجرآور بود. پر از همه اتفاقات بد. شاید یک سری از این اتفاقات سرنوشت خوبی در آینده برام رقم بزنن اما در حال حاضر خیلی منو زخمی کردن. بعضیهاشون رو حتی نباید به زبون بیارم. میدونید که اگر قرار بود همه چیو بیان کنم اساسا اون دفترچه صفحات غیرقابل انتشار هیچوقت نداشت.
بگذریم. باید هم بگذریم. به هر حال این تابستون و این شهریور وحشتناک به هر ترتیبی گذار هستش. هر چند که اثرش تا مدتها و حتی میدونم تا ابد باقی میمونه اما در حال حاضر توان صحبت در مورد هیچکدوم از المانهای این شهریور و این تابستونی کوفتی ندارم. یه روزی حرف میزنم. یه روزی که قشنگ نشستم زار زدم و خالی شدم احتمالا اون موقع نطقم باز میشه و شاید بتونم در مورد بلاهای این چند روز اخیر بنویسم.
شاید باغ خودتون بگید این یارو که میگه نمیتونه حرف بزنه پس اینو برای چی نوشته؟ بله، اساسا چرا اینو نوشتم؟
خب طبق معمول برای اینکه بخوام یه حرفی بزنم باید هزارجور مقدمه چینی کنم تا بالاخره بتونم اون حرفو بزنم. برای شروع بگم که اینقدر نظرات و تفکرات من با جامعه متفاوت شده که دیگه حتی حاضر به بیانشون نیستم. توی هر مسالهای که فکر کنید ممکنه جوری که من فکر میکنم منجر به فحاشی از طرف دیگران باشه. از همه مهمتر من اصلا آدم خاصی نیستم که نظرات برای کسی تعیین کننده باشه. به همین جهت اگر افکار خاصی، چه رادیکال و چه معتدل دارم برای خودم نگه میدارم و برای خودم اساسا زمزمه میکنم. دلیلی وجود نداره که اونا بیان شه. حتی اگر هم ازم راجع به موضوعی سوال شه با بیان اینکه اصلا افکار من به درد شما نمیخوره از اون جمع عذر میخوام.
بله تا اینجا باید متوجه شده باشید که من آدم عصبانی در بیان افکار و بیشتر اوقات رادیکال هستم که در بشتر اوقات حوصله قانع کردن هیچ بشری رو ندارم. حالا فرض کنید این بیحوصله بخواد با کسی سر موضوعی بحث و جدل داشته باشه. فطعا این بیحوصلگی کار رو به فرافکنی و مغالطه میرسونه. البته که مغالطه به هر حال نوعی از برهان هست اما به هر حال پیاده کردنش یه اصولی داره که من رعایتش نمیکنم.
امم، این قدرت کنترلگری و بندی کردن جسم و روحم در بحث و جدل در موضوعات مختلف با تشدید عصبانیت حاصل از مسائل دیگه رابطه عکس داره. ساده بگم که اگه از یه موضوعی عصبانی باشم ممکنه با یکی بحث کنم و اون فرد رو به شدت تخریب و نابود کنم، چه حق با من باشه و چه نباشه.
و من این کارو چند وقت پیش کردم. اونم کاملا به شکل بچگانه و تحقیرآمیزی این کار رو انجام دادم. نتیجه این عمل زشت من هم مصادف با ناراحتی اون فرد شد که حتی تا یه مدتی متوجهش نشدم که تا اینکه خود اون فرد بهم گفتش. منطقا باید معذرت خواهی میکردم که کردم اما خب هیچ فایدهای نداشت و این موضوع که من این کار رو کردم و اصلا اینجوری بگم که اون فرد از این رفتار من هنوز دلگیره، داره آزارم میده. آزار نه از بابت عکسالعمل اون فرد، آزار از این بابت که چقدر من آدم به درد نخوری بودم. یعنی فارغ از تموم مشکلات من دارم با این موضوع خودمو آزار میدم که اون فرد ازم خیلی ناراحته. و فاک می.
یعنی همونقدری که آدم بدعنقی هستم همونقدرم سر این مسائل تمام گارد دفاعیم میاد پائین. حقی هم البته برای دفاع توی خودم نمیبینم. پس باید یکاری کرد.