Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

عزیزم، من بطری نیستم!

یه چند روزی هست که کلا یه مقدار مجبور شدم از اون حصاری که دور خودم کشیدم در مقابل دیگران، سرمو بیارم بیرون بگم «آهای حرومزاده‌ها، من هنوز زندم». البته لازم به ذکره که شرایط یه کم از چیزی که فکر می‌کردم عجیب‌تره. از یه طرف دلم برای شادابی سابقم تنگ شده و از طرفی می‌دونم هم آدما منو اذیت می‌کنن و هم من آدما رو.
یه جورایی انگار بخوام از توی تخت بیام بیرون ولی نتونم و به نشانه خواستن یه پامو از زیر پتو بندازم بیرون.

برسیم به اینکه چی شد که یه مقدار فاصله گرفتم از این اوضاع. خب از اول بگم این خواسته من نبود که این اتفاقا بیوفته ولی اینکه من تو خیلی از مواقع با روی باز پذیرفتمش، اصلا بی‌تاثیر نیست.


اولیش و احتمالا مهم‌ترینش سجاد بود. من خب هیچوقت سجاد جز گزینه‌های دوری کردنم نبود. دلیلشم خیلی مشخصه. بین همه آدمایی که دورم بودن و به قول خودشون دوستم داشتن، درک می‌کرد تو چه وضعیتی قرار دارم. ازم نه اتظار بیش از حد داشت و نه در مورد چیزای دیگه قضاوتم می‌کرد.
خلاصه، وقتی که رژیم غذاییمو شروع کردم، تصمیم گرفتم که یه سری از شبا برم بدوام، شاید یه مقدار لاغر شم. همین شد که به پیشنهاد سجاد یه سری از شبا با خودش و پارمیس می‌رفتیم می‌دوییدیم و راستش یه مقدار حال و هوام عوض شد. البته این فرآیند تا قبل از این ساعت کاری دیوونه کننده که از سگگ صبح شروع میشه ادامه داشت. بعدم یه چند باری با سجاد و پارمیس وقت گذروندم و مهمونی رفتیم تا ناگزیر از فرار به سمت تنهایی فاصله بگیرم. اولش یه مقدار برای دیدن جمع جدید استرس داشتم و خب رفته رفته حالم بهتر شد و خب اوضاع بیشتر شبیه گذشته شد. حس خوبی در کنارشون داشتم کلا.

دومیش، یه دختری بود که حدود چند ماه قبل از عید همکارمون شد. خب برای هممون توی سر کار مهمه که کسی که بهمون اضافه میشه چقدر با ما میسازه و ما چقدر با اون میسازیم. هم تجربه بد داشتیم و هم تجربه خوب داشتیم، مثل علی. علی با همه تفاوت‌هایی که با ما داره ولی آدم بسیار امنی برای دوستیه، فرای همکار بودن. دنیا، بین فکرمون فاصله‌است اما اساسا کدوم دو آدمی مثل هم هستن. علی از همونا که با کیلومترها تفاوت، دوست خیلی خوبیه. ای کاش وقتی حالم بهتر بود باهات آشنا می‌شدم.
اما این دختر جدیده کلا یه مقدار فرق داشت. کلا یه انرژی‌ای داشت که احتمالا منم توی حدود 25 سالگیم در حال تجربشم بودم و احتمالا روابط اجتماعی خوبش باعث شد، هم ما باهاش وفق بشیم و هم اون با ما. البته بگذریم که یه روز خیلی جدی بهم گفت آره تو افسردگی سایکوتیک داری و هزار مرض روانی دیگه که همش درست بود.
من همینطوری مات و مبهوب بودم که دادااااش، خودم میدونم لازم نیست جلوی همه داد بزنی، لامصب. خلاصه یه چند روز درگیر افکار تاریک بودم اما باز به هر حال دراومدم از توش.
قشنگ تو شروع این پاراگراف یه جوری شروع کردم که آره یه دختری هست و تیپیکال متن باید به سمت این می‌رفت که آره و من نه یک دل بلکه صد دل عاشق او شدم اما زارت. فقط یه همکار و شاید دوست یه دوست خوبه. کشش خاصی به سبک تیپیک فیلما وجود نداره.
اسمشم قطعا نمیارم چون احتمالا آوردن اسم افراد دیگه توی متن خوب نباشه. البته امیدوارم که هیچوقت این متن رو نخونه. اصلا چه کاریه آخه اینو بخونه.

سومیش، امیرسام. وای اینقدری که این آدم داره منو عذاب میده، خودم خودمو عذاب نمیدم. همونقدری که ما تمایل داریم راجع به زندگیمون با هم حرف نزنیم، خاورمیانه هم صلح نمیشه. توی این 12 سال دوستی شاید به انگشتای یک دست و شاید کمتر راجع به زندگیمون حرف زدیم که اونم شرایط جوری بود که راهی نداشتیم.
عزیز من، امیرسام، من یه روزی برام مهم بود که آدمای دورت کی هستن و با کی دوست میشی ولی دیگه به من ربطی نداره واقعا. زندگی خودته و اونم آدمایی هستن که خودت خواستی تو زندگیت باشن. درسته هزاران بار حرص خوردم که چقدر چقدر چیزی رو میبینم که تو نمی‌بینی ولی خب مهم نیست. به قیمت فاصله گرفتن همیشگی باشه بینمون، دیگه کلمه‌ای حاضر نیستم راجع بهش حرف بزنم چه اینجا و چه هزار جای دیگه.
قضیه اینه که هر بار که ترجیح میدی یه مقدار از وقتتو با من بیشتر بگذرونی اولش حس خوبی دارم که بالاخره یادت اومد که چقدر توی این شرایط اسف‌بار به عنوان نزدیک‌ترین دوست بهت نگاه می‌کردم اما ...
اما بعدش حس می‌کنم از روی ناچاریه. ناچاری از روی اینکه نمی‌تونی سرگرمی دیگه‌ای جز من برای پر کردن اون ساعت از زندگیت پیدا کنی. حقیقتا این بدترین حس دنیا رو بهم میده. مچالم می‌کنه. من هیچوقت با تو دوست نبودم که امتیاز ویژه داشته باشم، باهات دوست بودم چون دوست داشتم. چرا با من باید مثل یه بطری پلاستیکی رفتار کنی که هر موقع خواستی پرش کنی و هربار خواستی خالیش کنی؟
من با هزارتا مشکل هیچوقت دلم نمی‌خواد بطری پلاستیکی کسی باشم. حاضرم همیشه تنها باشم، حاضرم هزاران بار رنج بکشم، هزاران بار شدت حرارت جمع بشم، سوراخ بشم، بهم لگد بزنن، بازیافتم کنن و حتی توم بشاشن اما این حس رو تجربه نکنم. حیف واقعا.
امیدوارم تو هم هیچوقت این متن رو نخونی، حتی اگه یه روزی دستت بهم نمی‌رسید هم این متن رو نخونی. حتی اگه دلت تنگ شد، حتی اگه فهمیدی من دردم چیه اصلا کلا هیچوقت این متن رو نخونی. اینا به درد خوندن برای تو نمی‌خوره و تو همینی هستی که هستی و من اونی نیستم که باید باشم. من یه بطری پلاستیکی لعنتی به درد بخور نیستم، عزیز.

افسردگیتنهاییمنطقه امن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید