میشه گفت یه سری چیزا هستند که شما رو به محیط اطرافتون متصل میکنه. اتصال بر اساس ویژگیهای مشترک عموما شکل میگیره. این چیزهایی که باعث اتصال میشه میتونه از عواطف و احساسات تا یه سری اشیا یا شایدم خاطره باشه. خیلی اصولا ملزم به رعایت قانون خاصی نیستن. فقط هستن که تا با محیط آدمارو متصل کنه.
برای من اگه نگم اولین چیز اما قطعا یکی از اولین المانهایی که باعث شد بتونم به محیط اطرافم متصل بشم، یه شخصیت با نمک با پیراهن راه راه آبی، شلوار سبز و یه چکمه مشکی آب حوضکشی بود. بله، دقیقا منظورم کلاه قرمزیه.
شروع کودکی من از نظر زمانی درست بین فیلم اول و دوم کلاه قرمزی بود. جالبتر از اون اینکه، پایان نوجوانی من مصادف با اکران فیلم سوم از این مجموعه بود که توی سینما بود. حتی احتمالا اولین فیلمی که تو سینما دیدم کلاه قرمزی و سروناز بود. در حقیقیت، اولین چیزی که از کلاه قرمزی دارم، چکپوینتهای سنی هستش هر از چند گاهی منو پرت میکنه به اون دوران و اینکه واقعا چهها گذشت.
اما حقیقت اتصال وجودی من و کلاه قرمزی خیلی بیشتر از یه تداخل زمانی بود. به هر حال غیر از من، هزاران کودک دیگه هم این تداخل زمانی رو تجربه کردند و احتمالا اون حسی که من تجربه کردم رو تجربه نکردند یا تعداد کسایی که تجربه کردن، خیلی خیلی کم بوده. شاید اصلا کلاه قرمزی اونقدر توی زندگیشون ویژه نبوده.
برای منی که از بچگی، کودکی تنها و به دور از عاطفه و عشق ورزیدن مادر و پدرم بودم، خیلی سخت بود که بتونم شرایط خودمو درک کنم و به آگاهی کامل برسم. همیشه نیاز داشتم یه برادر یا خواهر بزرگتر حواسش بهم باشه یا احتمالا یه درک بالاتر از سن خودم رو داشته باشم که با شرایطی که وجود داشت کنار بیام و در صورت امکان بجنگم. خب، هیچکدوم از این اتفاقا نیوفتاد. نه من اونقدر کودک باهوش و استثنایی بودم و نه کسی بود که منو حمایت کنه. برای همین مجبور شدم که احساسات و عواطفم رو تا حد امکان و از روی اجبار به عقب برونم و یه حالت تدافعی بگیرم، دقیقا همینی که جدیدا بهش میگن دفاع اتوبوسی.
در بهبه سیاهی و تاریکی بود که مثل هر کودک دیگهای قسمت اول کلاه قرمزی رو دیدم. اینقدر جذبش شدم که بعدها بارها بارها دیدم. دفعات اول دیدن، صرفا برام یه فیلم سرگرم کننده با یه سری شوخیهایی که احتمالا میتونست هر بچهای رو بخندونه، بود اما رفته رفته وقتی که بیشتر فیلم رو دیدم، چشمم به یه سری حقایقی باز شد که تا اون روز هیچوقت نمیتونستم ببینم. یه جور آیینه که داشت یه چیزی مثل سرگذشت کودکی مثل خودم رو نشون میداد. تا اون موقع، هیچوقت تو زندگیم با هیچ چیزی اندازه شخصیت کلاه قرمزی احساس نزدیکی نمیکردم.
برای من کلاه قرمزی یه پسربچه تنهایی بود که هیچوقت تا حالا کسی بهش محبت حقیقی نکرده بود ولی از یک ناکجا آبادی این محبت کردن رو یاد گرفته بود. از قضا، همونقدری که هیچوقت بهش محبت نشده بود، دلش میخواست به دیگران محبت کنه. خب حقیقت زندگی هم تلخه. تا وقتی به یه آدم مهربانی و محبت نشه، هیچوقت اون نمیتونه به نفر بعدی اینها رو برسونه. برای همین هم بود که آقای مجری و همه آدمای دور کلاه قرمزی ازش فراری میشدن و تمام تلاششون رو میکردن ازش دوری کنن. دقیقا یه حس و حالی مثل من که اینقدر سرکوفت کودک شیطون و بد بهم خورده بود که دیگه واقعا نمیدونستم از کجا و دقیقا چجوری اینقدر آدم بدی هستم. اصلا چجوری وقت کردم اینقدر خبیث و بد ذات بشم؟
همه این اتفاقات برای کلاه قرمزی غریب قصه ما منجر به نشستن تنهایی روی یه صندوق پیکان قدیمی شد. جایی که احتمالا همه آدما باید تو یه دورهای از زندگیشون تجربه کنن. شاید آمادگیش رو داشته باشن و شایدم نداشته باشن اما این قضیه واقعا اجتناب ناپذیره.
برای من اون سکانس و اون اتمسفری که توی اون سن تجربه کردم، شد یه صحنه غم انگیز که حتی همین الان اگه بخوام حال خودم رو با یه عکس توصیف کنم، از اون عکس استفاده میکنم. حتی الانم شاید روی صندوق عقب ماشین نشینم اما روی همه نیمکتها تنهایی میشینم.
حقیقت اینه که اون عکس برای من خلاصهای از وضعیت همیشگیم بود. تنها، غمزده و احتمالا منتظر. شاید هر از چند گاهی آدمایی رد میشدن و دستی روی سرم میکشیدن که حالا یا خودم با اشتباه محبت کردنم فراریشون میدادم یا اونا ولم میکردن، میرفتن اما همیشه با یه دسته گل، تنها روی کاپوت اون پیکان نشسته بودم.
اما بازم تنها و غمزده و این بار کمتر منتظر به نشستنم، ادامه میدادم.
و این داستان تا به امروز ادامه دارد.