این یک ماه اخیر، تقریبا از اواسط اسفند تا چند روز پیش، خیلی همه چی شلوغ بود. همه چی بهم ریخته شده بود و هر لحظه تلاش میکردم که فقط بگذره و خلاص بشم. تقریبا میتونم بگم در طول این 30 سال این یکی از سختترین 30 روزههای زندگیم بوده و احتمالا تا ابد یادم خواهد موند.
تو این چند وقت چند بار سعی کردم بنویسم. بعضی وقتاش متن خوبی از آب درنیومد یا یه جورایی داشتم فقط چرت و پرت میگفتم یا حتی یه سریشون اینقدر وارد جزییات شده بودم که دلم نمیخواست برای کسی بخونمش. خلاصه به هر طریقی بود این یه ماه سگی گذشت و دوباره اوضاع به روال قبلی خودش تا حدودی برگشت.
راستش توی این چند روز اخیر که یه مقدار فرصت چیل کردن به دست اوردم یه چیزی رو متوجه شدم که تا یه حدی از دونستنش خوشحالم. اونم اینکه با وجود اینکه من همچنان آدم غمگین و ناراحتی هستم (افسرده از فاک) اما حالم بهتر شده. نه اینکه ذرهای حتی شبیه به گذشته باشم اما به هر حال این «من جدید» رو پذیرفتم. تقریبا پذیرفتم که یه آدم غمگین خیلی کم پیش میاد که بتونه از ته دل بخنده. خیلی کم پیش میاد آدم جدیدی رو تو زندگی خودش وارد کنه. هم صحبت شدن با کسی بیشتر وقتا براش عذاب آور و کسل کنندهاس. بار سنگین خاطرات هر روز براش سنگینتر میشه. یه جورایی، به هر حال من دیگه اون آدم بیست و خوردهای ساله نیستم که پر از انرژی زندگی باشم.
شاید بعد از اون حجم فشاری که بهم وارد شد و تعدد کابوسهایی که تا همین دیشب نمیذاشت بخوابم، بالاخره از بار مشکلات تونستم گذر کنم و کمتر خودمو درگیر فکر و خیال بکنم. حتی شایدم استارت اینکه بالاخره برم به سمت اینکه قبول کنم خودمو از همون روزی بود که وقتی از شدت خشم، ناراحتی و افسوس سگ شده بودم، موقع رانندگی بلند بلند با خودم حرف زدم. این جمله «مگه ممل این همون چیزی نبود که میخواستی؟» آب سردی بود که روی وجود خودم ریختم و حداقل بار افسوس رو همونجا روی زمین گذاشتم.اما همچنان با توجه به شدت خشمی که توی خوابهام دارم به نظر میرسه هالک درونم دیر یا زود قراره خودشو نشون بده.
همه اینا به کنار، برای منی که الان به شرط موجودی تو نصف راهم، دلم میخواد یه جوری زندگی کنم که دیگه قرار نیست فردایی برام وجود داشته باشه. یه دیالوگی مربوط به سریال افترلایف هستش که ترجمه فارسیش میشه؛
یه روزی بالاخره آخرین وعده غذاییت رو میخوری. آخرین گلتو بو میکنی. برای آخرین بار دوستتو بغل میکنی و شاید ندونی که آخرین باره حتی. برای همین باید همه کارهاتو با عشق انجام بدی. چون زندگی قدر همین روزایی که هست رو باید بدونی.
شاید معنی زندگی همین چیزای ساده باشه و من خیلی الکی بزرگش کردم. شاید معنی زندگی همون طعم گیلاس عباس کیارستمیه. درسته که الان توی زندگیم مثل آقای بدیعی هستم اما نمیدونم شاید موندم و سفید شد جهان.