این بخش به نوعی ادامه نوشته قبلیه، و ممل اینجاست. به خاطر تفاوت بیان و جلوگیری از طولانی شدن تصمیم گرفتم از هم جداش بکنم.
چیزی که نوشتم خلاصهای از وقایع تجربی هر روز من بود. یه چیزی که تهمایه پرش ذهنی منو پرش ذهنی منو از این موضوع به موضوعات مختلف نشون بده. این دقیقا همون چیزی هستش که بیشتر اوقات کنترلش میکنم. شاید برای یه سری از آدما بامزه باشه اما ماهیتش خطرناکه. هم برای من، هم برای اطرافیان.
از دید عموم مثلا سلامت جامعه یا کنشگران قضاوت فضای مجازی، من و آدمهای شبیه من، غولهای ترسناک جامعه هستیم. بیشتر اوقات به جای درک شدن مجموعهای از صفات بد رو به دوش میکشیم تا با جدیدترین لیبل خودمون، «سمی» تو خیابونهای شهر عریان به چرخش دربیائیم.
من و دوستان مثل من بر خلاف میل باطنیمون، فرزند پدر و مادرهایی بودیم که لیاقت نگهداری از سانسوریا هم نداشتن، چه برسه آدم. فخر الزمانهای ما اونایی شدن که درد چاقو رو تحمل کردن و تمام شبانه روز نقش یه آدم نرمال رو به خوبی بازی کردن. حتی اونها هم خیلی وقتا از نقش خودشون خارج میشن. خیلیهامون با اولین پرتابه محبت وابسته و اسیر میشیم. گاهی دلزده. گاهی خوب، گاهی بد.
هر چقدرم توی مسیر بهتر شدن چه به زور تراپیست و چه به زور دارو قرار بگیریم بازم جامعه و حضارش همیشه چیزی برای برچینی ما توی آستینشون دارن. عمومشون البته. گاهی اوقات هم آدمهای از میون این قوم یاغی و دیوانه پیدا میشه که نه تنها مسیرو میشناسه بلکه حتی فانوسشم میده به دستمون تا ادامه مسیرو با هم بریم. حاضره به جای ما حتی کفش بپوشه و اگر خوش شانس باشیم تا آخرین لحظات ازمون ناامید نشه.
اگر خوش شانس باشیم.
نمیدونم چند نقر ازمون مورد این شانس قرار میگیرن. چند نقر حاضرن تا آخر نقاب بزنن و چند نفر ترجیح تنهایی به زندگی میون آدما هدفشون میشه. حتی چند نفر مثل گمشده راههای مختلف با آدمهای مختلف میرن تا بلاخره پیداش کنن. چند نفر مثل ویرجینا وولف خسته و آزرده با خط بد و غلط املایی از عزیزترین پشتیبانشون خداحافظی میکنن..
نمیدونم سرنوشت چی میشه. من خودم به کدوم جهت میرم. چقدر قضاوتهای آدما دلمو میشکونه و الی آخر.
آینده پرسوال و بدون جواب. اینم پاداش زندگی هیجان انگیز من و دوستان.
شماره بیست و هشت
نوشته شده در 26 تیر 1403
ساعت 14:00 بعد از ظهر