جدیدترین مشکلی به مشکلات قبلیم اضافه شده و زندگیم رو برام طبق معمول سختتر کرده، مساله تمام شدن هست. شاید اکثرا دنبال تموم نشدن چیزهایی خوبی هستن که تو زندگی بهشون حس خوبی میده و منم از این موضوع مستثنی نیستم اما مشکل اصلی من تمام شدنه. من دلم میخواد تموم شه تمام چیزهای آزاردهنده که اینقدر طولانی و دردناک شدن که تموم شدنشون داره تبدیل به افسانه میشه. هر بار که از درد تمام نشدن درد مینالم یاد یه جمله از شاملو میافتم که میگه: هرگز کسی این چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم.
راست میگه به نظرم، آخه زندگی که نه لذتی داره و فقط تکرار روتینهای ناراحت کننده و عذاب دهنده چه فایدهای داره. این همه فرسودگی چه ثمرهای میتونه باشه؟ چقدر یه آدم میتونه برای فرار از ناامیدیهای روزانه به رویا و فکر کردن پناه ببره؟ چه دنیایی تو ذهنش خلق کنه که هضم درد واقعیت سادهتر بشه؟
در نهایت هیچ کدومش واقعی نیست نه اون رویایی که قراره دارو باشه و نه اون امیدی که توی تاریکی قراره کورسوی امید بشه. صرفا یه خواب و خیال خوش در بهترین حالت خودشه.
چند روز پیش، وقتی که اولین بار خبر مرگ و خودکشی کیومرث پوراحمد رو شنیدم یه مقدار شوکه شدم ولی وقتی دلیل خودکشی خودشو یاس و ناامیدی از ادامه زندگی یا یه چیزی تو این مایهها شنیدم، به نظرم خیلی منطقی بود و ته دلم میگم که امیدوارم آرامش خودشو توی مرگ پیدا کنه اما من؟ به نظرم من حتی عرضه خودمو کشتن هم ندارم، هر چند که خیلی بهش فکر میکنم و حتی برای گهگاهی که خیلی بیش از حد بهم فشار میاره و احتمال میدم شاید یه روزی و یه لحظه مغزم دیگه از اون فرمانی که همیشه میده رو نده و کوتاه بیاد، خودمو آماده کردم. زیاد کار خاصی نکردم البته ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم با هیچ آدمی حرف نگفته نداشته باشم. حتی ترجیح میدم از شروع ارتباط جدید و ادامه ارتباط قدیم تا جایی که میشه پرهیز کنم. خلاصه خیلی این تیکه دارک شد احتمالا بهتره ادامه ندم و هرچه پیش آید احتمالا خوش آید.