نمیدونم دقیقا چندمین باری توی زندگیم هست که تصمیم میگیرم همه چی رو تموم کنم، به این زندگی ناگوار در حال، تلخ در گذشته و مبهم در آینده پایان بدم. بعد از اینکه فشار زندگی روم از حد توانم فراتر میره این تصمیم رو برای بار نمیدونم چندم میگیرم. بعد ساعتها به این فکر میکنم با چه شرایطی و چگونه و در چه زمان و مکان همه چی رو تموم میکنم.
خاتمه دادن یه جور ایده کلی یا شاید راه رسیدن به آرامشی باشه که سالها دراه همراهی میکنه میکنه منو. گهگاهی اینقدر در من روشن میشه که میدونم باید همین امروز تصمیم بگیرم. درسته که هنوز کاری نکردم اما این حقیقت که بالاخره یه روزی تسلیمش میشم برام مثل روز روشنه. این چند سال اخیر به گونهای زندگی کردم که اگر کوچکترین فرصتی برای خودکشی نصیبم شد، به خاطر هیچ کار عقب افتادهای اونو به تعویق نندازم. انگار هر روزی که میگذره روز آخر زندگیمه.
یه سری آدما یا اتفاقات. بله. دردناکترین و خارج برنامهترین چیز برای نقشه پایان من. چیزهایی که میتوانند برای مدتی منو به زندگی کردن امیدوار کنند اما موقتی هستند. همین الانم اگه آدمی هستی که داری نسخ پیش نویس رو میخونی، قطعا کلی متن غیر قابل انتشار میبینی. با خوندن این متنها میتونی ببینی چه چیزی باعش میشه مقاومت کنم. حدقال در حال حاضر. حتی اون چیزی که که همین الانم هست موقتیه و در آینده ترسناک!
مرگ با سیانور، خفگی توی آب، حلق آویز شدن و هزار جور روش دردآور دیگه راههایی هستند که هر روز از ذهنم میگذره. مثل امروز. شاید مثل فرداها. توی دو ماه اخیر با وجود شرایط اسف بارم این دومین باری بود که این فکرها بهم هجوم اورد. منم با آغوش گرم در حالی که به سختی جرم خودم رو میکردم، پذیراش بودم. هر دقیقه که میگذشت متوجه میشدم شدت عرق ریختنم داره بیشتر میشه. بدنم از شدت ذوق داغ شده بود. یه جورایی شبیه به اینکه برای اولین بار میخوام طعم هم آغوشی با یه نفر که سالها عاشقانه در کنارش خواهم بود رو بچشم. این حس تکراری نبود. برای بار چندم بود که وقتی به مرگ فکر میکردم لبخند میزدم و بدنم داغ میشد. انگار اون بزرگترین و دست نیافتنیترین معشوقه منه! آره، به نظرم خود خودشه!
به عنوان کسی که سالهاست عاشقت هستم خیلی خالی از لطفه که این اواخر خیلی کمتر به یادت هستم. ماهی یه بار. یادمه یه روزایی هر شب دنبالت میگشتم و دقیقا قبل از خواب رسیدن به تورو آرزو میکردم. احتمالا اون موقع حس میکردم خدایی هست و برای کسی که تورو از صمیم قلب بخواد هیچ تلاشی رو دریغ نمیکنه. اما همش افکار بچهگانه بود. اینم میدونم یه روزی روزی بهم میرسیم اما برای من هر چه زودتر رسیدن بهت سلامته و هر چه دور موندن ازت عذاب.
همونطور که حافظه میگه؛
«پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا// فی بعدها عذابا فی قربها سلامه»
شماره ششم
نوشته شده در 27 خرداد 1403
ساعت 17:30 عصر