بعضی روزا آدم حوصله زنده موندن هم نداره چه برسه به زندگی کردن. نمیدونم دقیقا چه فعل و انفعالاتی رخ میده که همچین حسی به آدم دست میده. احتمالا حتی اینجور وقتا حتی حوصله خوردن قهوه هم نیست. آخه مگه میشه آدم قهوه رو تنهایی بخوره؟
برای منی که حداقل این اواخر بیحوصلگی تمام وجودمو ملک طلق خودش کرده، گاهی هم صحبتی با یه نفر یا ورود یه آدم جدید به زندگیم برای یه مدت هم که شده باعث میشه از این افکار فاصله بگیرم. شاید این تبانی خوشبختی و وهم و خیال منو آدم سرزندهتری نشون میده اما وقتی پایهی یه میز کج باشه هر چقدرم روی میز غذاهای خوشمزه بذاری در نهایت اون میز فرو میریزه. مگه یه پایه کج چقدر تحمل وزن خوشبختی داره؟ یه آدم اشتباهی چقدر توانایی غرق شدن توی نقش دخترک یا پسرک بیدغدغه فیلمای فانتزی رو داره؟ در نهایت یه جا این پوسته از هم گسسته میشه و ذات حقیقی دوباره خودشو نشون میده.
برای من این حس وجود داره که هر بار تغییری به این شکل توی زندگیم بوجود میارم انگار دارم به خودم خیانت میکنم. مثلا به خودم میقبولونم که پایه این میز لعنتی اصلا کج نیست و احتمالا من لیاقت تجربه یه زندگی کنشگرای مفرح و پر از شادی رو دارم. شایدم بپرسید پرا هیچوقت نمیرم سراغ پایه میز؟ چون اصلا نمیدونم پایه این میز کجاست. اینقدر همه مشکلات من بنیادی، عمیق و قدیمی شدن که جذا از چهارپایه میز باید سطح میز هم عوض کنم. یه میز پوسیده که غبار غم جوری رو میز تکیه زده که انگار سالهاست قبول کرده که دیگه میز نیست.
چند باری هم خودم و هم دیگران خیلی تلاش کردن که اوضاع رو تغییر بدن. در تمام موارد حتی بدون یک استثنا مصداق بارز آدم اشتباهی زمان درست و آدم درست زمان اشتباه بودن. قطعا موقع از این کار درس نگرفتم و نخواهم گرفت که حتی یه روزی هم برای برای کمک گرفتن از کسی بخوام تقلا کنم باید قبلش یه مقدار فکر کنم.
شاید الان که این متن رو مینویسم با وجود اینکه شرایط اطرافم بحرانی هست یه مقدار نسبت به گذشته آروم و بهترم اما ترس از آینده کابوسم شده. آیندهای که اگه هر چه زودتر فکرمو به کار نندازم احتمالا برای همیشه برنده این بازی مشخص میشه.
شماره پنجم
نوشته شده در 26 خرداد 1403
ساعت 5:15 صبح