تقریبا از یه سنی به بعد این احساس وظیفه رو میکردم که در مواقعی که یکی از اطرافیانم دچار ناراحتی میشه، اون ناراحتی رو از ذهنش پاک کنم یا حداقل تا جای ممکن که میتونم از ناراحتیش کم کنم و سعی کنم حالشو بهتر کنم.
دقیقا نمیدونم چرا همچین وظیفهای رو توی خودم حس میکردم اما هر چی که بود، فکر میکردم بخش مهمی از انسانیت در کمک به همنوع، به خصوص کسی که فارغ از درجه صمیمیت، یک دوست حساب میشه.
آره، به نظر خودمم فکر بدی نبود اما یه نکتهای توش بود و من خیلی از اوقات اونو نادیده میگرفتم. اونم اینکه در تخمین توانایی خودم توی کاهش اون توده ناراحتی در فرد، خطای محاسباتی فاحش داشتم.
جدا از حجم ناراحتی اون فرد، نوع و اندازه تلاش من برای کاهش ناراحتی، ظرفیت تحمل غم اون فرد و اصلا نوع رابطه من با اون فرد، در تک تک دلداریها، یکی از پس از دیگری، شکست میخوردم. اساسا اصلا انگار نمیتونستم کاریش بکنم. بعد از هر شکستم که توی موقعیت بعدی قرار میگرفتم، به خودم میگفتم: « نه حالا این دفعه دیگه میتونی درستش کنی».
اند گس وات؟ نمیتونستم. هیچوقت نشد که بشه.
اوایل عذاب وجدان شکست خوردن توی مسیر دلداری ولم نمیکرد. بعد کم کم به این فکر رفتم که شاید اصلا اونقدری که فکر میکنم بامزه نیستم. شاید اصلا دلداری با خنده امکان پذیر نیست.
خب همین شد که گفتم خب برای دلداری دادن باید یه سری چیزا رو رعایت کنم. مثلا اصلا طرف رو تحت هیچ عنوانی قضاوت نکنم یا تا جایی که میشه خودمو توی موقعیتی برای دوستم قرار بدم که درکش کنم ولی نه از روی ترحم، صرفا از روی رابطه با اون فرد. صرفا از روی جنبه انسانی. که اینم امتحان کردم و نشد. نشد که هیچ، از این بابت که حال طرف اگه بعد از دلداری من بدتر نمیشد، بهترم نمیشد.
خلاصه بعد از اینکه همینطوری ادامه میدادم و ثمره نداشت، با خودم گفتم: « مردک نادان، آقا اصلا چه کاریه تو دلداری بدی؟ این همه آدم روی زمین، عدل تو باید بیای دلداری بدی؟»
که این شد که بیخیال این قضیه شدم. تقریبا برای همیشه. از روی منطق ترجیح دادم که وقتی توی این موقعیتها قرار میگیرم تا حد امکان خودمو منجی و پیامبر زندگی شاد و حرکت به سوی خوشحالی نبینم. من همون آدم سادهای هستم که اصلا بامزه نیست و فقط توی موقعیت خاص قرار گرفته.
همه چی برام طبیعی بود. به نظرم هم، تصمیم درستی بود که توی کاری که مهارت ندارم اصلا دخالت نکنم. خودمونیتر، ایرانی بازی در نیارم.
ولی ولی ولی چیزی که هر بار روحمو میخراشید این بود که یه آدم ناراحت داشت توی رنج وغمش آب میشد و نه کسی سراغش میرفت و نه من میتونستم حالشو خوب کنم. همیشه هم فکر میکنم که هر چقدر سنگدل بشم یا اصلا هرچقدر هیتلر و هزارجور دیکتاتور دیگه که میشناسید بشم، هیچوقت تحمل دیدن رنج و غم آدمای دنیا رو ندارم. حتی اگه خودم تا گردن رنج بکشم. همون حس فداکارانه وجودم که همیشه برای کمک به آدما سوقم میداد حالا بیشتر از همیشه در حال ملامت کردن من بود.
خلاصه که اگه یه روزی از گذشتهها اعصابتون خورد بود، غم داشتید و ناراحت بودید و من خیلی بیلمز شما رو نگاه میکردم، بدونید فارغ از هر رابطه اجتماعی، عاشقانه تمام سلولهای بدنم به جز مغزم فرمان میداد که کاری کنم، بهتر شید. حالتونو بهتر نکردم چون توانشو نداشتم. چون کوچیکتر از چیزی بودم که همیشه آرزوشو داشتم. شایدم لازم بود اول توی زندگی خودم شاد باشم و بعد بتونم مثل یه دوست قهرمان، پلیدی و سیاهی رو حتی یک درصدشو کم کنم.
اگرم اینو خوندید و یه روزی درگیر غم شدید و یکی کنارتون مثل قدیم من، بال بال زد که نجاتتون بده، به نظرم اون غم دیگه ارزش خوردن نداره و بخندید به چیزی که ارزش دار میشه.