این روزا تشخیص اینکه روحم داره بیشتر عذاب میکشه یا جسمم تقریبا غیرممکن شده. گاهی اوقات از فرط خستگی باید تصمیم بگیرم که به یکیش فقط استراحت بدم چون معمولا استراحت اون یکی مساوی زجر کشیدن دیگریه. بیشتر اوقاتم انتخابم اول روحمه. همیشه فکر میکنم ترمیم روح اگر هم ممکن باشه احتمالا سالها طول میکشه. تازه اونم به شرط اینکه اصلا امکان پذیر باشه. برای همین هم که شده حاضرم یه فشار بیشتری به جسمم وارد کنم تا یه مقدار هم که شده روحم آسایش نسبی رو توی این شرایط فوق بد تجربه کنه.
الان حتی نمیتونم بفهمم که اوضاع کدومش داغونتره. روح یا جسمم؟ انگار توی سرم متریالیسم و ایدهعالیسم دارند با هم میجنگن که بالاخره یکی هم که شده رو تخت حکمرانی بشینه. کاشکی خبر داشته باشن تلفات این بحث و جدلشون از چیزی که تصورشو میکنن خیلی خیلی وحشتناکتره.
به سادهترین شکل ممکن بخوام بگم همه جوره و از هر زاویهای خستم. جسمی و روحی. بدتر از همه اینها، هیچ راه فراری به ذهنم نمیرسه. انگار این دفعه واقعا گیر افتادم. توان جنگیدن ندارم. به جز آینده مبهم و نامعلوم هیچی برای امید واقعی ندارم. حقیقت تلختر اینه که تو این شرایط جز خودم کسی رو ندارم. شاید هنوز چند نفر توی زندگیمون حضور داشته باشن اما هیچ تضمینی بر حضور دائمیشون وجود نداره. مهمتر از همه، اونی که باید تو آینده باشه، احتمالا نیست. یعنی اساسا هر چه قدر به الان من مربوط، هر چه قدر الان داره مثل یک حامی عمل میکنه، در آینده و به زودی وجود نخواهد داشت. برای همین در انتهای این مسیری که انتخاب کردم به اندازه همون اولش تنها خواهم موند. هر چه قدرم اون فداکارانه پیشم باشه اما خب موقتیه. وای از این ترس از تنهایی که به جونم افتاده. وای از این زندگی چون همیشه یه مشکلی هست. اونی که کافیه دائمی نیست و اونی که دائمیه کافی نیست. چون بازم میگم همیشه یه مشکلی هست.
شماره چهاردهم
نوشته شده در 12 تیر 1403
ساعت 15:00 عصر