اگر این اصل اخلاقی به نظر محاظه کاران خوشایند باشد باید بعضی از نتایج آن را به ایشان گوشزد نماییم. به موجب این اصل، هیچ امری مغایر با اخلاق نخواهد بود مگر آنکه موجب زیان دیگری باشد. به همین جهت خودکشی در برخی از مواقع گناه نخواهد بود. اگر کسی معتقد باشد مرگ برای او نعمت است و وظایفی را که به نوع داشته انجام داده است و با مرگ او کسی بیچیز و یتیم نمیماند، میتواند با حیات خود هر طور بخواهد، بازی کند. همچنین اگر کسی دنبال غرایز و لذات چنان برود که به کسی رنجی نرساند و نفس خود را به درد و بیماری روحی و جسمی که مضر به حال اجتماع باشد دچار نکند، عمل صحیحی انجام داده است. «گناه» فقط آنجا معنی دارد که فقط خیر و صلاح جامعه به خطر بیوفتد.
این پاراگراف کتاب ویل دورانت بهترین مقدمه ممکن برای بیان یه مساله جدیه، البته از نظر من. قبلش نیاز به یه چیز دیگه هم دارم تا همه ماجرا رو تعریف کنم.
چند بار تا حالا تو زندگیتون تابلوی شام آخر رو دیدید؟ در تمام این دیدنهاتون چند بارش به دو فردی که در دو گوشه میز نشستند توجه کردید؟ در حقیقت حتی نفر سمت چپ حتی ننشسته. احتمالا هیچوقت متوجه احوالات اون افراد نبوده باشید. یعنی ممکنه به اینکه چرا پشتشون سه تا در وجود داره توجه کنید اما به اون دو نفر نه. یه جورایی مثل حاشیه پررنگتر از متن یا جزئیاتی که بر واقعیت پرده میکشند.
همون جمله همیشگی. جدیا من بیشتر حجم متنم مقدمه چینی، از این و اونه تا اینکه بخوام یه مساله ساده رو بگم. مسالهای که بعضی وقتا در قالب یک خط قابل بیانه. زنده باد مکتب ذبیح الله منصوری.
خب من یکی از اون دو نفرم. نه اینکه واقعا اونام اما شخصیت و نمود فیزیکی من مثل همون دو نفری هست که 2000 سال پیش سر میز شام نشستن. شاید مثل خیلی از مثالها و استعارههام به درد نخوره اما باز میخوام توضیح بدم.
یادتونه میگفتم در تمام زندگیم، به لطف اطرافیانم احساس اضافی بودن میکردم. این ویژگی رو باید در کنار اضافی بودن به عنوان یه جور اکستنشن اضافه کنم که همیشه آدمی بودم که پلاس وانه یه جمع بوده. اکثر اوقات در خاطر هیچکس باقی نمیمونم. یعنی اساسا هیچ آدمی، حتی نزدیکترین آدمای زندگیم هم شاید خیلی از اوقات بهم توجهی نکنند. یعنی اصلا هیچ بخشی از خاطراتشون درگیر من نیستش. تو خیلی از عکسهای دسته جمعی انگار با یه وصله منو به عکس چسبوندن. معمولا هم بیشتر اوقات هم به هیچ جمعی تعلق ندارم. شاید یه روزی راجع به شام اون شب بحث بشه اما در مورد اینکه منم حضور داشتم، نه.
بخشی از این مشکل هم به خاطر خودمه. شاید خیلی ساده و بیاهمیت همه چیز برام بوده و شاید هیچوقت حس نمیکردم بیش از هر زمان دیگه به یه نفر توی زندگیم نیاز دارم. راهی ندارم. تمام استراتژیهای واحد مستقل و این اراجیف دیگه جوابگوی حال من نیست. من خیلی وقته تبدیل شدم به همون جزء جامعه که با مرگ من کسی بیچیز و یتیم نمیماند. حتی مسیر مرور خاطرات آدما هم تغییر نمیکنه و جزء بیاهمیت فراموش شدهای میشم که کسی حسرت نبودنش رو نخواهد خورد و قطره اشکی براش ریخته نمیشه. در همین شرایط است که مرگ بر وی نعمت است.
شماره بیستم
نوشته شده در 16 تیر 1403
ساعت 19:00 شب