داشتم با تلفن حرف میزدم. با مدیرِ داخلیِ دفتر سرِ اینکه یه کاریو انجام بده داشتم بحث میکردم و در نهایت با ناامیدی بهش گفتم که فردا تو شرکت بهش دوباره توضیح میدم. و عصبانی از اینکه یه مطلبِ ساده رو نمیتونست متوجه بشه و حتی زمانِ غیرِ کاریِ من رو میگرفت به راهم تا خونه ادامه دادم.
به نیمه های راه که رسیده بودم ، حس کردم از سمتِ ساختمونِ کنارم دوتا چشم بهم زل زدن ؛ رومو برگرروندم سمتِ ساختمون و دیدم واقعا یه نفر وایساده و بهم خیره شده. یکمی جا خوردم و ترسیدم ولی بعدش با صدای یه نفر دیگه که از داخلِ ساختمون بود به خودم اومدم. یه آدمی با یونیفرمی مثلِ پرستارا از تو ساختمون بیرون اومد و با صدای بلند گفت :" دوباره که اومدی بیرون. مگه نگفتم نباید اینجا باشی؟ مردمو میترسونی." و بعد اومد سمتِ اون دوتا چشم و احتمالا بازوش رو گرفت و به داخلِ ساختمون رفتند. صاحبِ اون چشم ها یه مردی بود هم قد و قواره خودم و موهاشم از پشت شبیهِ خودم بود، یحتمل همسنای خودمم بود. به سر درِ ساختمون که نگاه انداختم فهمیدم اونجا یه آسایشگاهِ روانیه. یکم دلم برای صاحبِ اون چشم ها سوخت ولی خستگی ام به دلسوزی ان غلبه کرد و راهیِ خونه شدم.
فردای اون روز وقتی داشتم میرفتم خونه ، به ساختمون که نزدیک شدم یادِ اتفاقِ دیروز افتادم و داشتم به این فکر میکردم که اون مرد امروز هم دمِ نرده ها وایساده یا نه که دیدم از زیرِ نرده ها یه کاغذی اومد بیرون.
تا دمِ نرده ها که رفتم اون چشم ها رو دیدم و اون کاغذ ، یه نقاشی بود. خیلی دقت نکردم و از کنارش رد شدم. نمیدونستم بابد برش دارم یا نه و کمی هم میترسیدم. ولی چندقدمی که برداشتم حس کردم اون کاغذ برای منه و باید برش دارم. با اینکه کلِ قضیه برام مسخره به نظر میرسید ولی برگشتم و کاغذ و برداشتم. نقاشی اش خوب بود و برام عجیب بود که کسی که تو یه همچین جایی هست بتونه یه همچین نقاشی ای بکشه. ولی چیزی که بیشتر متعجم کرد خودِ نقاشی بود. یه مرد رو کشیده بود که با تلفن حرف میزد و از خیابون رد میشد. یه چیزی تو مایه های دیروز خودم و حتی رنگ لباساشم مثلِ خودم بود. من رو کشیده بود و برام گذاشته بود زیرِ میله ها.
نقاشی رو با خودم بردم تو خونه و تو راه با خودم فکر میکردم که چرا یه نفر باید نقاشی منو بکشه! نتیجه افکارم این بود که شاید حوصله اش سر رفته و احساسِ تنهایی میکرده و با اینکار میخواسته یه ارتباطی بسازه. و خب برای منم که ضرری نداشت پس قبول کردنش کارِ اشتباهی نبوده. وقتی رسیدم خونه نقاشی رو گذاشتم رو میزم و بیهوش شدم.
صبحِ روزِ بعد دیرم شده بود و یه جلسه مهم داشتم، برگه های جلسه رو با بی نظمی جمع کردم و دویدم سمتِ شرکت. نزدیک دفتر بودم که برگه ها رو درآوردم تا یه نگاهی بندازم. مثلِ دیوونه ها شده بودم و فقط یه بی احتیاطی کوچیک کافی بود تا کلِ برگه ها زمین بیفته و روزِ عالی ام تکمیل شه!
با بدبختیِ بسیار رسیدم به شرکت و جلسه رو به خوبی پشت سر گذروندم!
تو راهِ برگشت از شدتِ خستگی و فشار ، داستانِ اون چشم ها و نقاشی رو به کل فراموش کرده بودم تا اینکه وقتی نزدیکِ ساختمون شدم دیدم دوباره یه برگه هل داده شد تو خیابون. با کنجکاوی رفتم سمتش و برگه رو برداشتم. با دیدنِ نقاشی صدای خنده ام بلند شد ، نقاشی دوباره درباره من بود و ایندفعه داشتم بینِ یه عالمه برگه که تو هوا درحالِ پرواز بود میدویدم. اون لحظه به نظرم تمامِ استرس و فشاری که صبح در حالِ تحمل کردنش بودم مسخره اومد و خنده دار.
از صاحبِ چشم ها و نقاش تشکر کردم و رفتم سمتِ خونه. این نقاشی هم کنارِ نقاشی قبلی یه جایی رو میزم جا گرفت و منم به خواب رفتم.
فردا صبح وقتی داشتم میرفتم سرکار نزدیکِ ساختمون که شدم دوباره یه برگه دیدم. برش داشتم این دفعه به جای نقاشی ، فقط یه کلمه نوشته بود : خندیدی!
منم خودکارمو از تو کیفم درآوردم و زیرش نوشتم : آره ، به لطفِ تو :) و برگه رو دوباره هل دادم سمتِ میله ها و رفتم شرکت.
تو راهِ برگشت دوباره همون داستان تکرار شد
یه برگه نقاشی از من
و ایندفعه لبخند زده بودم.
نقاشی رو برداشتم و رفتم سمتِ خونه. تو راه داشتم فکر میکردم که منم باید یه چیزی بهش بدم و به نظرم رسید منم یه نقاشی براش بکشم.
رفتم سمتِ کمدِ آخریِ اتاقم ، وسایلِ نقاشی رو که خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم و خاک گرفته بود درآوردم و شروع به نقاشی کشیدن کردم.
بعد از اینکه ساختمون و چشماش رو کشیدم ، به نظرم شبیهِ گربه سرزمین عجایب شد و یه ایده باحال به ذهنم رسید ؛ از اونجایی که کشیدنِ یه آلیسِ مذکر سخت بود خودم رو کنارِ میله های شبیهِ کلاه دوزِ دیوونه کشیدم و در آخر دو فنجون چای به نقاشی اضافه کردم و تمام!
نقاشی ام با اینکه خیلی وقت بود دست به قلم نشده بودم خیلی خوب از آب دراومده بود و واقعا دلم نمیومد به کسی بدمش. بالاخره خودمو راضی کردم که این نقاشی برای من نیست و به یه عکس ازش بسنده کردم و گذاشتمش رو کیفم که فردا به دوستِ نقاشم هدیه بدمش!
مدتی این تبادلِ نقاشی ها ادامه پیدا کرد و من گاها براش یه بسته شکلاتِ کوچیک یا یه دفترچه ای هدیه میدادم چون وقت نداشتم نقاشی کنم. تا اینکه یه روز تو راهِ برگشت یه نقاشی دیدم که خیلی برام عجیب بود. نقاشی از یه دریا بود ، با اینکه دریاش مثلِ دریای همه نقاشی های دیگه بود ولی انگار برای من خیلی آشنا بود. انگار بارها به اونجا رفته بودم و حالا داشتم به یه مکانِ آشنا نگاه میکردم. یادمه که وقتی خیلی بچه بودم خونمون نزدیکِ ساحل بود و همیشه میرفتم تا بازی کنم و صدف جمع کنم ولی ساحلِ اونجا با این چیزی که تو عکس میدیدم خیلی تفاوت داشت و با این حال خیلی به نظرم آشنا میومد. به عکس خیره شده بودم که تلفنم زنگ خورد. خواهرم بود ، قرار بود چند روزی پیشم بمونه و حالا پشتِ در مونده بود. با عجله به سمتِ خونه رفتم و وقتی رسیدم نقاشی رو کنارِ بقیه برگه ها یه گوشه میز انداختم و رفتم سراغِ پذیرایی از مهمانِ نو رسیده :)
بعد از شام اومدم سراغِ برگه ها. انقدر زیاد شده بودن که باید یه فکری براشون میکردم. یکی از آلبوم های قدیمی ام که کارای خودم رو توش میذاشتم برداشتم و دنبالِ جای خالی گشتم. همینطور که بینِ برگه ها میگشتم یادِ قدیما افتادم که چقدر نقاشی میکردم و همیشه دستم رنگی بود. تک و توک بینِ نقاشی ها جای خالی پیدا میکردم و جاشون میکردم. خواهرمم اومد تو اتاقم و نشست کنارم تا کمک ام کنه که یهو گفت :" نمیدونستم دوباره نقاشی رو شروع کردی."
همونطور که مشغولِ مرتب کردن نقاشی ها بودم گفتم :" اینا کارِ من نیست. کارِ یکی از دوستامه."
+ "ولی خیلی شبیهِ کارای خودته ، انگار خودت کشیدی!"
_ "بیخیال بابا ، من خیلی وقت پیش ول کردم..."
بقیه کار رو سپردم به خواهرم و خودم رفتم سراغِ صندوقچه صدفام. با خودم فکر کرده بودم حالا که یه نقاشی از دریا برام کشیده منم براش یه صدف هدیه ببرم. صندوق رو آوردم و نشستم کنارِ خواهرم. وقتی درشو باز کردم بویِ دریا و ماهیِ مرده تو کلِ اتاق پیچید. یه لحظه انگار دوتامون برگشته بودیم به قدیم. تا یکی دوساعت مشغولِ خاطره بازی و یادآوری گذشته بودیم و کم کم داشت خوابمون می گرفت که پاشدم تا جای خواهرم رو بندازم تا بخوابه. وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون با یه حالتِ گرفته ای گفت :" ولی امید کاش ول نکرده بودی."
+" چاره دیگه ای نداشتم ، با مدادرنگی شکم آدم سیر نمیشه که."
_" میدونم."
تمامِ اون نقاشیا و اون صندوقچه فقط یه یادآوری مسخره از خاطراتی بود که دیگه وجود نداشتن و هیچوقت برنمیگشتن ؛ واسه همین سریع همشونو جمع کردم ، یه صدف از تو صندوقچه برای دوستِ نقاشم برداشتم و دوباره همشون رو سپردم به سردیِ تهِ کمد!
فردا صبح با اینکه یکم حالم از دیشب گرفته بود ولی خودمو جمع و جور کردم و راه افتادم سمتِ شرکت و البته تهِ دلمم ذوقِ هدیه ای که میخواستم به اون نقاش بدم رو داشتم. وقتی رسیدم دمِ میله ها مثلِ همیشه منتظرم بود و بهم خیره شده بود. صدف رو هل دادم سمتش. میخواستم برم که یه لحظه یه چیزی بهم گفت وایسا و حرفتو بزن. راستش از خیلی قبل میخواستم که حداقل بدونم این نقاش که حالا رفیقِ من شده بود چه شکلیه ولی همیشه میترسیدم که ناراحت بشه و دیگه نبینمش . ولی اون روز انگار یه کوتوله ای تو مغزم جا گرفته بود و ول کن نبود.
همین شد که وایسادم و حرفم رو زدم :" به نظرت ناعادلانه نیست که فقط تو منو میبینی؟! مگه ما رفیقای نقاشیِ هم نیستیم؟! چرا خودتو نشون نمیدی؟! "
چند لحظه ای سکوت برقرار بود و بعدش دیدم که یه هیبتی از سمتِ راستِ میله ها که نازک تر بودم و برای آدما قابلِ تشخیص تر ظاهر شد. همونطور که حدس میزنم هم سن و سالِ خودم بود اما هرچی بیشتر دقت میکردم تعجبم بیشتر میشد. میخواستم دقیق تر نگاه کنم که همون پرستارِ دفعه قبلی دوباره با داد و بیداد اومد تو حیاط و بازوی مرد رو گرفت و به سمتِ داخلِ ساختمون رفتند. بی اختیار داد زدم یه لحظه وایسید. و دوتاشون تو اون لحظه برگشتند. تازه اون موقع بود که چهره اش رو کامل دیدم. اون مرد من بودم. خودِ خودِ من بود. نه اشتباه نمیکردم. من بودم البته قدری شادتر و رهاتر ؛ مردِ اون سمتِ میله یه لبخندی بهم زد ، صدف رو تو هوا تکون داد و به نشونه تشکر صدف رو گذاشت روی قلبش و بعد رفت.
من مات و مبهوت اونجا وایساده بودم و برای اولین بار به این فکر کردم که کاش اونورِ میله ها بودم!