آدام فیلیپس، روانکاو انگلیسی کتاب «عقل در برابر جنون» را با یک سوال ساده شروع میکند. سوالی که در نگاه اول خیلی هم عجیب بهنظر میرسد: عاقل بودن یعنی چه؟
فیلسوفان و زبانشناسها میدانند که بعضی مفاهیم را وقتی میتوانیم خوب بفهمیم و درک کنیم که آنها را با متضادشان درنظر بگیریم. تعریف اینکه عدالت چیست کار خیلی سختی است؛ اما اگر ظلم یا بیعدالتی را تصور کنیم میتوانیم دست کم لبهها و مرزهایی برای مفهوم عدالت پیدا کنیم. اما این را نمیتوانیم به همین شکل برای بیمارگونگی و سلامت بکنیم.
او میگوید که ما در طول تاریخ خیلی به جنون و دیوانگی فکر کردهایم. از زاویههای مختلف مفهوم جنون و بروز و ظهور آن را در زندگی فردی و اجتماعیمان وا کاویدهایم. اما عقل و عاقل بودن چهطور؟ و بر اساس همین مشاهده هم، نویسنده سعی میکند تا ببیند و بررسی کند که اگر میدانیم جنون چیست، در مقابل آن عقل چگونه خواهد بود؟
آدام فیلیپس تلاش میکند نشان دهد که تعریف عقل و جنون موضوعی صرفاً ذهنی نیست. او از جنبش «ضد روانپزشکی» میگوید که طرفدارانش «...دیوانگی را تلاشی برای رسیدن به اصالت فردی میدیدند. پروژهی درمانی آنها این بود که به آنها برای نرمال شدن کمک نکنند، و در عوض نشان دهند که چطور نیازشان برای نرمال بودن آنها را دیوانه کرده است.» ضدروانپزشکیها از سارتر و فوکو تا آر. دی. لینگ و دیوید کوپر میگفتند که فرد دیوانه حرفی برای گفتن دارد و ارزش دارد حرفش را بشنویم. تصور اغلب ما از دیوانگی تصویری از نهایت مرزهای جنون است. تصویرهایی افراطی و کابوس مانند. جایی که به قول ضدروانپزشکیها «برچسب» بیمار بر فرد زدن چندان هم ناموجه نمینماید. اگر جنون و دیوانگی مجموعهای یا نوعی از بیماریها است، پس آیا عاقل بودن صرفاً به معنای سالم و عاری از مرض بودن است؟ اما این تصویر همهی چیزی نیست که با کلمهی دیوانگی یا جنون به ذهن میرسد.
نویسنده به عنوان مثال از هملت شکسپیر نقل میکند که چطور نغزگوییهایش به چشم دیگران جنونآمیز میرسید. مدتهای طولانی است که تصویر نابغهی مجنون در ادبیات و هنر در ذهن جمعی ما حضور دارد. هنرمند مجنون چیزی میداند که ما نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم. اصلاً گاهی کل فرآیند خلاقه را با نوعی جنون و دور شدن از عقلانیت هممعنا میبینیم. اگر مجنون چیزهایی میداند و از رازهایی خبر دارد، پس عاقل چه؟ آیا عاقل بودن فقط آن حالت بیرنگوبو و بی هیجان روزمرگی است؟
در دنیای هولناک رمان ۱۹۸۴ جورج اورول، یکی از چیزهایی که بر سر آن و برای آن میجنگند معنای عاقل بودن است. در موقعیتهای فاجعهباری مثل نظام توتالیتر ۱۹۸۴، و البته در دیگر رژیمهای واقعی و غیرداستانی، عاقل بودن را شاهرگ یک چیز اساسی میدانند. انگار عاقل بودن امید را زنده نگه میدارد. در همان رمان ۱۹۸۴ جایی قهرمان داستان با خودش فکر میکند که من با عاقل ماندن میراث بشری را تداوم میبخشم. او برای حفظ سلامت عقلش شروع میکند به نوشتن. از طرف مقابل، بازجویی که در ادامهی داستان با قهرمان ماجرا حرف میزند هم به دنبال عاقل بودن است. او میگوید «فرمانبرداری تاوان برخورداری از عقل است که تو نداری. تو ترجیح دادی دیوانه باشی، یک اقلیت یکنفره...» آدام فیلیپس با ظرافت میگوید «سوال عمیق اورول این است که «ابزار تولید» عاقل بودن در دست چهکسی است؟»
آدام فیلیپس به ما میگوید که حتی در تعریف و تدقیق مفهوم عقل و عاقل بودن هم مشکلات جدی داریم.
آدام فیلیپس در فصلهای مختلف کتاب دربارهی این فکر میکند که کجا را میتوانیم نقطهی شروع عاقل بودن بدانیم؟ او میگوید بعضی تعاریف ما از جنون، مثل «از کنترل خارج بودن» درست همان چیزی است که دربارهی نوزادان و بچهها فکر میکنیم. گویی عاقل بودن چیزی است که به تدریج در ما رشد میکند. یا در بخشی دیگر به این مساله میپردازد که میل و هوس، چه در معنای جنسی آن و چه در معنای مادی و اقتصادی آن، چه رابطهای با جنون دارد؟ جنون اشتیاق، جنون عشق و جنون پول چیستند و در مقابل، عاقل بودن در زندگی جنسی و اقتصادی چیست؟
کتاب عقل در برابر جنون، ترجمهی عباس سیدین، رو از سایت جیحون یا نسخه الکترونیک و صوتی کتاب را از پلتفرمهای طاقچه، کتابراه و فیدیبو تهیه کنید.