این کتاب جلد سوم از مجموعه کتاب های آبنبات است.
داستان از زبان محسن کوچیکترین بچه ی خانواده است.
در این کتاب برای محسن و خانواده اش اتفاقات جالب و عجیبی رخ میدهد که قسمتی از آن را در پایین میخوانیم. :)
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: 'مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمهٔ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی.' چون رویم نشد، چیزی را که به ذهنم رسید فقط توی دلم گفتم: 'خا، اگه دکمهتان یکدفعه باز بشه، شما یَم با همین دکمه متانین همه رِ تو بازار منفجر کنین؛ ولی خا از خنده!'
آقاجان که دید دارم برای خودم لبخند میزنم ذهنم را خواند که هر چه هست مربوط به اوست. برای همین لبخندی زد و گفت: 'ای پسر جان، بخند. اشکال نداره. ایشاالله یک روز اتفاقی شلوارم میافته، اتفاقاً منم همون روز از برعکسیِ کار از زیرش بیرجامه نپوشیدهم، بعد همچی اسمم همهجا بپیچه که هر جا بخوای بری خواستگاری بگن: ʼپسرِ همونی که شلوار نداشت.ʻ اون وقت ببینم وقتی کسی بهت زن نداد چطور منفجر مشی!'
با تمام شدن کره محلی، تازه میخواستم در بحث مشارکت کنم که موضوع عوض شد و آقاجان و مامان شروع کردند به صحبت کردن درباره ماشین جدید ملیحه و آقای دکتر. آقاجان گفت: «حالا که وسیله هست، من مگم پنجشنبه جمعه همه با هم دستهجمعی یکی دو شب با ماشینشان بریم طبر». من، چون خیلی درس داشتم و امتحانات پایان سال نزدیک بود، بلافاصله از پیشنهاد آقاجان استقبال کردم. با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتابهایم را برمیدارم و توی باغهای طبر زیر سایه درختها هم میوه دزدی میخورم هم درس میخوانم؛ اما ته دلم میدانستم آنجا وقت نمیشود و اتفاقا وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد. بی بی، در اعلام موافقت برای رفتن به طبر، گفت: «ای چی خوبه اگه بریم! باز از همون جا از گلبه رقیه کره محلی تازه مگیریم. ای خوش میآد دور هم کره و فتیرمسكه بخوریم»! مامان گفت: «ها دیگه ... به خصوص که خیلی وقتم هست کره محلی نخورده»
وقتی میخواستم بروم، بی بی گفت: «محسن جان، برام آب می آری قرصم بخورم»؟ وقتی لیوان آب را به دست بی بی دادم، پرسید: «از فشاری جا کردی یا از یخچان»؟ - از یخچال.
- ها ... خوبه.
البته روز قبل هم که برایش آب بردم همین سؤال را کرد و وقتی گفتم: «از فشاری». باز هم گفت: «ها ... خوبه». تا دبیرستان حداقل یک ربع تا بیست دقیقه راه بود. آن پنج دقیقه تفاوت بستگی به مسیری داشت که انتخاب میکردم. روزهایی که بیشتر وقت داشتم و تنها بودم عمدا راهی را انتخاب میکردم که از جلوی خانه دریا رد شوم. چند سالی می شد که مثل پرستوها کوچ کرده بودند و رفته بودند جنوب؛ اما هنوز به یادش بودم. به او که فکر میکردم در حال خیال پردازی میدیدم به دبیرستان رسیدهام و رؤیاهای شیرینم را در کلاس درس دنبال میکردم. روزهایی که دیر میشد یا با سعید به دبیرستان میرفتیم حتی مستقیمترین مسیر هم طولانی به نظر میرسید.
امیدوارم از خوندن این کتاب لذت زیادی ببرید. :)
راستی توی این 2 تا پست میتونید معرفی جلد اول و دوم این کتاب رو بخونید. :)