سلام :)
این جلد دوم از کتاب های آبنبات هستش که امروز میخوام معرفیش کنم.
همون طور که توی پست قبلیم گفتم اسم شخصیت اصلی این داستان محسنه و خواهر بزرگتری به نام ملیحه داره که خاستگار های زیادی داره و توی این کتاب محسن درباره خاستگار هایش و ماجرا های جالبی که دو این مورد اتفاق میفته صحبت میکنه.
حالا بخشی از این کتاب جذاب رو با هم میخونیم :)
مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمیگذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر میکرد هنوز بچهام و نمیفهمم که میخواهد از زیر زبانم راجع به خانوادهمان حرف بکشد: بله... هنوز گوشی دستمه...! نه ماشینپاشین نداریم.... نه، متراژِ خانهمانِ که نِمِدانم؛ ولی خیلی بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنماییام.... هنوز که برام زوده، ایشالا سیسالگی؛ شایدم هیچوقت...! بله مدانم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم.... اتفاقاً منم شوخی کردم که شوخی کردم...! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش مکنم.
گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فوراً گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرفزدن. فکر میکردم آن خانم محترم که سرِ زمان دامادشدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناختهام؛ اما او مرا میشناسد و قصد دارد سربهسرم بگذارد، ولی او ظاهراً برای خود مامان هم غریبه بود.
وقتی یاد شوخیهای ردوبدلشده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
یادم آمد دوسه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمیتوانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغِلجان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه میکند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوهاش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شمارهتلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟
امیدوارم این کتاب رو بخونید و از خوندنش لذت ببرید. :)
راستی اگه خواستید پست های قبلی منو که توضیح جلد یک و سه همین سری هستش رو میتونید بخونید. :)