مریم ایزدی
مریم ایزدی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

یاس‌یاسی

در یک روز تابستانی که نگار خواب بود به مرتب کردنِ اسباب بازی‌هایش مشغول شدم، عروسکِ کوچکی لابلای وسایلش برداشتم. با خودم گفتم نگار این را دوست ندارد، بدهم به بچه‌ای که بازی کند .
لباس زرد رنگِ کلاه‌دارش را که پایینش پاره شده بود از تنش جدا کردم، عروسک یاسی رنگ شد و لبخند میزد، گذاشتمش بالای کمد!
همین که نگار بیدار شد و به اتاق آمد آن را دید و با ذوق فراوان به عروسک اشاره کرد که بیارمش پایین. یک‌ سالش بود.هنوز نمیتوانست خوب صحبت کند. از همان روز لحظه‌ای از خود جدایش نکرد و همه جا با خودش میبرد. عروسک را یاس‌یاسی نام گذاشته بود.

آخرین روزهای همان تابستان رفته بودیم باغِ آقاجون.
وقتی وارد باغ شدیم ،از نگار خواستیم که یاس‌یاسی را روی یکی از درختان بگذارد تا برویم چرخی بزنیم و برگشتنی دوباره به او بدهیم، منت بر ما گذاشت و قبول کرد.
در راه برگشت غرق لذت بودیم که یاس‌یاسی یادمان رفت،اما نگار یادش نرفته بود!
نزدیک به درب باغ که رسیدیم با زبان کودکانه‌اش گفت: یاس‌یاسیم کو؟
سری میان درختان چرخاندیم تا ببینیم یاس‌یاسی روی کدام درخت نشسته است،پیدایش شد، برداشتیم و به صاحبش تحویل دادیم.
نگار عروسک را زیر و‌ رو می‌کرد. تماشا می‌کرد و در آخر بلند خندید و بغلش کرد.
با خودم گفتم عشق باید همین باشد!

?مریم ایزدی

عروسکتابستانباغ آقاجونعشقنویسندگی خلاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید