مریم ایزدیدرسَکّو!·۲ ماه پیشهجرانمن کارم درس دادن است. اما دلچسبترش وقتی است که درس میگیرم. آغاز سال تحصیلی که میشود اطلاعاتی از بچهها میخواهند: نام پدر، شغل پدر، شمار…
مریم ایزدیدرسَکّو!·۵ ماه پیشتابستانهوا تاریک است. در پارک نشستهام که دخترک بازی کند.گفتهبود بنشینم تا مبادا از خستگی بگویمش برویم. برگی زیر پایم افتاد. کاملا زرد بود. نگاهی…
مریم ایزدیدرسَکّو!·۱۰ ماه پیشمراقب حجابتان باشید !صبح خیلی زود بیدار شد که بیشتر کار کند تا پولی که برای خرید موتور قرض گرفته بود برگرداند.خانوادهاش باید پول را تا فردا به صاحبخانه میدادن…
مریم ایزدیدرسَکّو!·۱ سال پیشدلم گریه میخواستدنیا یک دلِسیر گریه به من بدهکار است برای لحظههایی که گریه میخواستم و شرایطش نبود. مثل آن شبی که نگار بیست و پنج روزه بود و تا صبح نخوابی…
مریم ایزدی·۱ سال پیشبیخوابیاز اینجایی که من سکونت دارم تا خیابانِ اصلی راه زیادی نیست، صدای رفت و آمد ماشینها را خوب میشنوم مخصوصا ساعت پنج تا هفت صبح، ساعتی که گرو…
مریم ایزدی·۱ سال پیشجای خالی سلوچبالاخره جای خالی سلوچ را خواندم. چند ماهی بود که در فکرش بودم. نداشتمش! درکتابفروشیهایی که گذرم میخورد با چشم دنبالش بودم تا اینکه تصمیم…
مریم ایزدی·۱ سال پیشیاسیاسیدر یک روز تابستانی که نگار خواب بود به مرتب کردنِ اسباب بازیهایش مشغول شدم، عروسکِ کوچکی لابلای وسایلش برداشتم. با خودم گفتم نگار این را د…
مریم ایزدیدرسَکّو!·۱ سال پیشمینویسم چون هستم!از کودکی خواندن و نوشتن را دوست داشتم، کاغذ را هم دوست داشتم بوی نابی دارد.پنجم دبستان بودم که خواستم بنویسم ،شعر نوشتم ،میخواستم برای کسی…