داستانک اول: روسری نارنجی ( طرحواره اطاعت)
چند روزی تا آمدن نوروز مانده بود، او مثل همه ی کودکان دیگر در بازار شهر پرسه می زد تا روسری مورد علاقه اش را پیدا کند، البته مورد علاقه ی پدرش! چرخه ی رنگ ایتن در ذهن او ۴ رنگ بیشتر نداشت، مشکی،سورمه ای،قهوه ای و گاهی هم طوسی؛ این ها تنها رنگ هایی بودند که آن دختر ۸ ساله حق انتخابش را داشت و هرچه تیرگی آنها بیشتر می شد، تایید و نوازش پدر را هم متعاقبا بیشتر دریافت می کرد.
همینطور که در بازار قدم می زد پشت ویترین یک روسری فروشی ایستاد، روسری های رنگی رنگی جلوی چشمانش خودنمایی می کردند؛ هربار خودش را با یکی از آنها در شیشه ی مغازه تصور می کرد، لبخند زیبایی روی لبهایش نقش می بست و چند ثانیه ای بعد با تصویر چشمهای مشکی و اخم آلود پدر در ذهنش مواجه می شد و لبخند از روی لبهایش کنار می رفت. او با مادر وارد مغازه شد، مادر به فروشنده گفت: ببخشید روسری مشکی برای دخترم دارید ؟
فروشنده با تعجب پرسید: روسری مشکی برای ایشان؟
مادر گفت: بله
فروشنده گفت: چرا مشکی ؟ این همه روسری رنگی بچگانه داریم، اجازه بدهید برایتان باز کنم
مادر با لحنی آرام گفت: نه! باید مشکی باشد
درهمین حین دخترک چشمش به روسری مشکی با خط نارنجی افتاد.
دخترک گفت: مامان، آن روسری مشکی که خط نارنجی دارد
مغازه دار به سراغ قفسه رفت و روسری را بیرون آورد، آن را روی ویترین باز کرد، تمام روسری مشکی و ساده بود اما یک خط نارنجی دور تا دور آن طراحی شده بود.گویا دخترک می خواست هم دل خودش را بدست بیاورد و هم پدر را راضی نگه دارد.
مادر گفت: فکر نکنم پدرت اجازه بدهد آن را سر کنی
دخترک گفت: آخر همه اش مشکی است،فقط یک خط نارنجی باریک دارد
مادر گفت: آقا همینو میبریم.
دخترک از شادی چشمانش برق می زد و بی صبرانه منتظر آمدن پدر بود تا آن را نشانش بدهد.شب همین که پدر از سرکار به خانه آمد دخترک روسری را از نایلون بیرون کشید و روی زمین پهن کرد.به پدرش گفت: بابا این قشنگه؟
اخم های پدر در هم فرورفت، لبخند از روی آبهای دخترک برچیده شد و داد و هوار بود که بر سر مادرش فرود می آمد.
همسر: مگر تو دنبال او نبودی؟ چرا اجازه دادی این را بخرد؟مگر نگفته بودم از رنگهای جلف خوشم نمی آید؟دختر من باید لباس های سر و سنگین بپوشد.این را برایش خریده ای که فردا همه برایم داستان درست کنند؟
دخترک شروع به گریه کردن کرد و صدای بگو مگوی پدر و مادر در سرش پیچید.پدر که از شدت گریه های او عصبانی شده بود روسری را با قیچی تکه تکه کرد،او به سمت پدر رفت تا روسری اش را از او بگیرد و سیاسی محکمی نثارش شد.نوروز آنها به یمن افکار کهنه و تکه پاره،عزا شد!
دخترک خودش را آنجا دفن کرد و رفته رفته بزرگ شد.در مدرسه،دانشگاه،محل کار و بعدها در زندگی مشترک هرگز قادر به بیان خواسته هایش نبود،هر بار که لازم بود نظرش را به زبان بیاورد و یا کاری را که دوست دارم انجام دهد ترس وجودش را فرا می گرفت؛ او می ترسید کسی را از خودش برنجاند یا دعوایی رخ بدهد،قلبش تند تند می زد و بدنش می لرزید اما نمیدانست این احساس آشنا چیست و چرا در وجودش شکل می گیرد؟! اما می دانست که گویی قبلا جایی آن را زیسته است.او سالهاست خودش را ندیده است و کودکش را زیر خروارها خشم دفن کرده و هنوز از همان سوراخ گزیده می شود.
دخترک روابطی را تجربه میکند که حق انتخاب را از او سلب می کنند، لباسهایش را مطابق میل دیگری می پوشد و غذایش را به کام دیگران انتخاب می کند.
او باید کودکش را از دل خاطره ی تلخ کودکی اش نجات دهد و برایش روسری های رنگی بخرد.
نویسنده: مرضیه علامی