معصومه اثباتی
معصومه اثباتی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

باران ، زیباتر از هر زمان...


به نام خدایی که در این نزدیکی است…

حالم حال دیگر است اینک ، کاغذ ها و قلم ها توان نگاشتن آن دگرگونی هایم را به دستان ناتوان خود نمی یابند و ناگزیر حال آشوب حاکم بر دلم را با فریادهای سکوت هم پا می نمایم باشد که حالم حال دیگر شود.

سکوت مرگبار اتاقم باران بر تن شیشه های چیره بر آب می شکند ؛ چشمان یشمین خسته ام را به پنجره می دوزم ؛ پنجره ای که تو گویی برای دگرگونی هایم برنامه ها دارد.

هوای گرفته و نسیمی که برگ های سرخین درختان خشک را بر تن شیدا ی پاییز ، می رقصاند، حامل نوید پیشکشی است از سوی آسمان ، به سوی جان. چه نویدی دل آرام تر از مژده ابرها ، که هدیه ای به بلندای آسمان و به وفور باران ، ارزانی دل آشوبم می دارد؟!
کاش در توان بود مژدگانی آسمان بی پایان را ، با فریادی از عمق جان، پیشکش نعره های جان گداز او کنم ؛اما اینک می غرّد آسمان و می بارد باران و حال دلم اندک اندک ، بهتر و بهتر ، می گردد ؛ آنگاه که التماس قطره های نحیف باران را بر جلای شیشه های پنجره اتاقم می یابم، چشمانم به تقلید از ابرها ، بغض پیشه می کند و یشمی چشمانم در برکه غم آلود اشک، غرقه می گردد و می نگرم که چگونه اشکان درّگون مرا، بر گونه های سرخ تر از رز لای دیوان حافظ من، روان می سازد.

حال ، حافظ نامه ام را ، به دست میگیرم و با چتر نگاه های دلنوازش ، به زیر باران می روم ، تا این قطره های دل شکسته تر از اشک هایم ، دلم را راهی آسمان کند ؛ گرچه می دانم ، بی داشتن هوای او به سرم ، دل که سهل است ، چشم هم نمی تواند راهی شود.

با هربار باریدن باران ، برتن خاک بی جان ، بوی طراوت و تازگی ، مشامم را بیش از مشام آسمان می نوازد ؛بوی او را نیز من می شنوم و به عمق آسمان نفسش می کشم. هوای بوی اورا روانهء سینه مالامال از حرفم، می سازم ؛ تا که بویش ژرفای جانم را بیاراید .
با هوای او که هوای دلم را زینت می بخشد ، در خرابات مغان نور خدا می بینم. و همان گاه هر برگی درختی این بار سرخ ، در نظر هوشیار ، دفتری می شود از معرفت کردگار.

خداوندگار جهان را به بی آبی آسمان و به زلالی باران سوگند می دهم، دل کمین این بنده را ، خود از دنیاآلودی ، نگاه دارد.

مصحف به دست میگیرم و صفحه ای از صفحاتش را ، آیه ای از آیات زیبا تر از گلبرگ ها و از دیبا ها ، سپیدتر از برف ها و زلال تر از آبی و سبز تر از سبز را با عمق جان می خوانم ، تا سمفونی ابرو باد و مه و خورشید و فلک ، با زیبایی هرچه تمام ، خود دل آرام و دل آرای دلم باشد.
«اناّ نزّلنا من السماءِ ماءً طهوراً ».
چندی می گذرد و موسم تبسم آسمان ، از شوق وصال می رسد ، باز به تقلید از آسمان دست به کار می شوم و قلم به دست میگیرم و به یاد عشق جاوید قلب ها ، پروردگار یگانه ام ، دفتر زندگی ام را به ابیاتی از جانم می آرایم و چنین می سرایم:

«به باران قسم خوردن من که باکی ندارد
به دریا و باران شدن، بی تو جانی ندارد

به هر سو که بی تو شدم ، ای نگارم
به دریا و باران که دیدن ندارد

تو اینک به ابر و مه و بادو باران نگر چون همیشه
که بی تو نگاه اندر آنان صفایی ندارد».

#متن ادبی

بارانپاییزطبیعتمتن ادبی
میشه گفت یک نویسنده... Masomehesbati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید