چرا انسان از معنا و دلیل زندگی میپرسد؟ و در چه شرایطی این سؤال برای او مطرح میشود؟ و در چه صورتی پاسخ ما به این سؤال جنبهی منطقی پیدا میکند؟
برخی از افراد که بیوفایی و بیثباتی زندگی بر آنها نمایان شده این سؤال برایشان مطرح میشود. مثل جدایی یا ازدستدادن یک یا چند از عزیزانشان. اما این افراد سؤالشان اصیل نیست و بهمرورزمان سؤال از بین میرود و با آمدن خوشی، سؤال را از یاد میبرند. بهعبارتدیگر فقط در زمان سختیها معنای زندگی برای آنها مطرح میشود.
برای برخی دیگر اینگونه مطرح میشود؛ بزرگی و پیچیدگی ساختاری کیهان و نمایان نبودن همه چیز و راز آلوده بودن پدیدههای زندگی وجهان هستی. چون هنوز با وجود پیشرفتهای بزرگ علومتجربی هنوز جهان و طبیعت ناشناختههای بسیاری دارد.
برای برخی هدف برای زندگی، بهصورت مطلق و جامع است که گاهی آنچنان وابسته و شیفته آن میشویم که انحراف و شکست و نرسیدن به آن را بهمثابهی به اتمام و انتها رسیدن زندگی و جهان میدانیم. پس بهخاطر این است (شکست در رسیدن به هدف) که سؤال از دلیل زندگی برایمان مطرح میشود، یعنی نرسیدن به خواستههایمان معنای زندگی را برایمان مطرح میکند و غیر آن خیر.
برای برخی دیگر شرایط بد مالی - اجتماعی این موقعیت را برایشان ایجاد کرده است. فقر، نبود امنیت، قحطی، استعمار، فشارها و بیعدالتیهای اجتماعی و خانوادگی به یادآورندهی پرسش "معنای زندگی چیست؟" برایشان است.
سؤال گروههای فوق از معنا و دلیل زندگی به پاسخ واقعی نمیرسد، زیرا فلسفه زندگی را جدی و دقیق مطرح نمیکنند، بلکه جویای چیزهایی هستند که به دست نمیآورند به همین خاطر به سراغ فلسفه حیات میروند. برای طرح صحیح این سؤال باید از افقی بالاتر به حیات نگریست و خود را از قلمرو حیات مادی (طبیعی) بیرون کشاند. طرفداران فلسفه پوچی نیز به همین اشتباه دچار شدهاند، زیرا آنها فقط حیات طبیعی نگریستهاند و میخواهند فلسفه حیات را از همین حیات به دست آورند و چون برای این حیات نمیتوانند فلسفهای به دست آوردند، لذا به رد زندگی معنادار میپردازد.
برای رسیدن به فلسفه حیات و هدف آفرینش باید خود را از زندگی طبیعی کنار کشیده و از افقی بالاتر به آن نگریست.