در کودکی همه چیز معنای اصلی و بدون نقاب خودش را دارد. مثلا عید دیدنی در کودکی یعنی: رفتن به خانه کسانی که سر کیسه را شل میکنند و عیدی میدهند. عیدیهای خوب. اسکناسهای درشت. عیدی های کاغذ کادو پیچ شده بزرگ وحجیم که هر چه در مورد محتویاتش حدس بزنی باز هم جا برای حدس زدن داشته باشد.
هر سال قبل از اینکه سال تحویل شود بر اساس مبلغی که سال گذشته از هر کدام از افراد فامیل گرفته بودیم و تعداد بارهایی که در طول سال گذشته به خانهشان رفته و به خانهمان آمده بودند، مبلغ عیدی سال جدید را حدس میزدیم.
تعداد افرادی که عیدی بده بودند زیاد نبود. سه الی چهار نفر. میترکاند و قهر و آشتیای در کار نبود، شش الی هفت نفر.
مراسم عیدی دادن قشنگ بود. اینکه هیچ مراسم خاصی نداشت قشنگش کرده بود. یکهو دست در جیب میکردند و اسکناس تعارفت میشد.
پدر که همان بعد از ساعت سال تحویل اگر خانه بود و سر کار نبود، ایستاده در همان حالتی که کیفش را از جیب پشت شلوارش در آورده بود و شلوارش را با دست دیگر نگه داشته بود، یک یا دو اسکناس طلایی و تا نخورده صد تومانی می داد و توصیه میکرد در سال جدید خودمان را اصلاح کنیم.
این توصیه را هم حین سپردن اسکناس به دستمان میکرد.
اگر هم سر کار بود یا سال تحویل میافتاد نصفه شب، شب قبل پول را زیر بالشتمان میگذاشت و توصیه اصلاح شدن را بعد از برگشتن به خانه گوشزدمان میکرد.
خدا بیامرز هر سال هم میگفت، خودش میگفت خودش هم میشنید. البته اگر زنده بود و ما را میدید، شاید میدید اثری نداشته، دیگر نمیگفت.
تنها کسی که عیدی دادنش مراسم داشت پدربزرگ بود. قرآن دست نخوردهای در خانه داشت که فقط هر سال نوروز لایش باز میشد. [تنها تفاوتش با قرآن جلد فیروزهای کهنه شده سر طاقچه این بود که لایش باز میشد.]
اسکناسهای درشت برای بچهها بود و اسکناسهای خرد برای بزرگترها.
پنجاه تومانی طوسی رنگ، زمانی که درشت به حساب میآمد، برای ما بود و ده تومانی مدرسی برای بزرگترها که آنهم به محض برداشته شدن توسط پدر و مادر، سهم ما میشد و قبل از چپانده شدنش در جیب، نخش کشیده و هول و ولای چگونه قالب کردنش به بقالی، میافتاد توی دلمان.
شوهر خاله که از ابتدا تا آخر مهمانی عید دیدنی برخلاف روزهای دیگر سال خندان بود بعد از خورده شدن آجیلها یکهو از اتاق پذیرایی که طبقه دوم خانه کوچکشان بود بیرون میرفت و ما گل از گلمان میشکفت که وقتش شده. بعد از لحظاتی با دو اسکناس صد تومانی برمیگشت و عیشمان را کامل میکرد.
عیدی را که میگرفتیم، به مراد رسیده بودیم، دیگر دلیلی برای نشستن و کش دادن مهمانی نمیدیدیم.
البته خانواده هم تا عیدی را ما بچهها میگرفتیم، یاالله میگفتند و بلند میشدند.
دایی ها هم وسط پذیرایی عیدی میدادند.
چقدر لحظه خجسته و مبارک و پر از شعفی بود دست گرفتن اسکناسهایی که در طول سال، حتی دیدنشان از دور هم نصیبمان نمیشد.
بعد از بیرون آمدن از هر خانه، در که پشتمان بسته میشد، از پیچ کوچه گذر نکرده، دست در جیب میکردیم و اسکناسهای چپانده روی هم را بیرون میکشیدیم و میشمردیم.
یکبار دیگر در خانه میشمردیم، یکبار دیگر قبل از خواب. و آخرین بار غروب سیزده تا بتوانیم مبلغ درست را پشت یخی که پدر بدستمان میسپرد، حک کنیم.
گرفتن عیدی چنان لذتی داشت که خرج کردنش نداشت. خرج کردن عیدی، پولی که برای گرفتنش التماسی نکرده و قولی نداده و عز و جزی نکرده بودیم، مثل کندن گوشت تنمان درد داشت.
انگار پدر این را میدانست و میخواست عیدی را در خیالمان، هنوز برای خودمان و خرج نکرده و از دست نرفته تصور کنیم.
بزرگ که شدم قانونی میگذارم که بقال و چقال و آت آشغال فروش، تا میفهمند اسکناس عیدی است، بدون گرفتن آن باید معادل مبلغ اسکناس به تو خرت و پرت بدهند.
انقدر دلم میخواهد وقتی نشستهام و شیرینی گاز میزنم و دهان پسته را با زور انگشتهای کوچکم باز میکنم، دوباره کسی با لبخند، اسکناس تعارفم کند و من با نیش تا پشت گردن باز شده در حالیکه مادر با صدای بلند میگوید: «تشکر کن، بگو دست شما درد نکنه» چون فکر میکند ممکن است دستش را گاز بگیرم، اسکناس را بگیرم، تشکر کنم ، روی زانو نیم خیز شوم و آنرا در جیب شلوارم بچپانم و دوباره بنشینم و با خیال راحت دخل پستهها و فندقها را در بیاورم.
انقدر دلم میخواهد عیدیهایم را جمع کنم، بیایم و با تو بشماریمشان. و پس از شمردن، مبلغ درست و کامل را بدون آنکه نیاز باشد برای قپی آمدن، به دروغ چند برابرش کنم، راستش را به تو بگویم.
چون دلم باور دارد تو تنها کسی هستی که میتوانم کنارش غریب باشم و او همچنان مرا خواستنی بداند.