°
سلام حبیبه جان
این کاغذ را از راه دور برایت سیاه میکنم، خیلی دور. میدانی من مثل مسلمانها که وقتی از وطنشان دور میشوند و حد ترخص را رد میکنند نمازشان را شکسته و نصفه نیمه میخوانند، دستم به گیسوان مجعد و خرمایی تان که نرسد میگویم از شما دورم. نفسهایم نصفه نیمه پایین میروند و شکسته بالا می آیند.
با این حساب کنارتان که نباشم دو برابر وقتهایی که پیشتان نشستهام جان میدهم.
قول داده بودم هر شب پیش از خواب برایتان کاغذ بنویسم و صبح آفتاب نزده، ارسال کنم به محضرتان.
راستی در این دیار که هستم، آدمهای زیادی را دیدم که کم از وجاهت و شوکت و مکنت و کمالات ندارند. اما مه طلعتان همدوششان احوالشان به خوشی احوال شمای مهوش فریبای پری صولت آرامِ جان ما نیست.
اگر حال آدمی با اینها که شمردم خوب نمیشود، پس چرا همه دنبالشان میگردند؟
آدم مگر از زندگی چه میخواهد؟ کسی را که بداند آدم چه میخواهد، همین.
پری جانم
اینها که شمردم همه پر کننده گودال آدمی هستند.
گودال جان آدم را باید چیزی پر کند. آدمی دنبال این زخارف میگردد تا بها یابد. اما خوش به سعادت کسی که مکنت و شوکت و صولت دنبال او هستند تا از جان او بها گیرند.
اینان گودال جانشان با مِهر پر شده. هیچ هم نداشته باشند، حال آدم کنارشان خوش است، خوش.
زیاده عرضی نیست.
دل تنگ آغوش گرم و روی ماهتان هستم.
فصل یاس نبود پیوست کنم، مرقومه را بوسیدم.
#مداد_سیاه