°
نوروز برای من با اعلام برنامه امتحانی ثلث دوم شروع میشد. با پیک شادی، با صاف شدنهای خنک آسمان که آبی شفافی از لابلای سفیدی پشمک وار ابرها بیرون میزد و من را یاد روزی میانداخت که برای تلویزیون ۲۱ اینچ رنگیمان یک آنتن گران قیمت عریض و طویل vhf خریدیم و با کلی چرخاندنش گوشه پشت بام توانستیم یک تصویر شفاف برای شبکه سه بگیریم. یاد شبکه پنج میانداخت که از باقی کانالها صافتر بود.
با آفتابی که برای خودنمایی با بارانهای اسفند تعارف تکه پاره میکردند و دست آخر باران رویش را زمین میانداخت و خودش پا به روی سن میگذاشت.
با ماهی قرمز فروشهای دورهگرد، با دیوارهای مفروش به قالیهای لاکی ماشینی خیس، با پنجرههای لختی که پردههایشان روی بند رخت حیاط آویزان بود.
با صندوقهای فراوان سیب و کیوی و پرتقال جلوی مغازه آقا داوود میوه فروش.
با یک مشت پسته و بادام و فندق و تخمه جاپونی از چهار پاکت کاغذی آجیل چهار مغزی که مادر در دامنم می ریخت تا چشمم از گرسنگی سیر شود تا زمانی که مشغول شکستنشان هستم، بتواند الباقی شان را پنهان کند.
با فرصت تماشای مغازههای خیابان در ساعتهای اولیه روز پیش از ظهر که تا قبل از آن بخاطر حضور در مدرسه قادر به تماشای ویترینشان نبودم.
با آمدن ویژهنامههای نوروزی گل آقا و دانستنیها.
با شب به شب پرو کردنهای قایمکی لباسهای عید و قدم زدن در اتاق پشتی جلوی آینه و تمرین کردن سلام و احوالپرسی به گونهای که آقاتر از سال پیش به نظر به برسی.
با شیشههای تمیز پنجره که نور از پشتشان بدون شکست، صاف می افتاد روی ملحفههایی که مادر روی پشتی ها انداخته بود و بوی تایدشان آدم را مست میکرد.
با کارت پستالهای رنگی ولی ساده انتشارات گویا از شعرهای مشیری و سهراب به خط نستعلیق آقای اسماعیل شیرچی.
با تماشای تبلیغ کارتونها و سریالهای جدید نوروزی برنامه کودک.
با یاد عطرهایی که بوی آب نبات خارجی میداد. بوی آدم تازه اصلاح کرده که اول صبحی از حمام در آمده، بقچه حمام زیر بغل، انگشت در گوش، برای خالی کردن آبی که زیر دوش داخلش رفته، بالا و پایین میپرد و از گرمابه محل سمت خانه راه افتاده.
نوروز برای من با آرزوی مسافرت رفتن همسایههایی آغاز میشد که پیکان داشتند.
آنها اگر به شهرستان می رفتند جای پارک برای ماشین شما خالی میشد. اینطوری پدرت بیشتر مینشست و من بیشتر میتوانستم درس شکست نور را که در فیزیک ۱ خوانده بودم، روی موهای طلایی ات دوره کنم و همزمان با چشمهایم رد آب نبات عطری که میزدی را از روی گردن و پشت گوشت بگیرم.
اما حیف، جای خالی پارکی که برای شما نگه میداشتم همیشه نصیب مهمانهای پسر همسایه میشد.