°
ما زود بزرگ شدیم.
نمیدونم زمانه مجبورمون کرد یا خودمون عجله داشتیم واسه بزرگ شدن.
انقدر عجله داشتیم برای رد شدن از دیوار بلند برلینِ معصومیت و بیهوایی که بین کودکی و بزرگسالی، بین صداقت و سیاست کشیده شده بود، که هر لباسی که دم دستمون اومد، بدون توجه به اینکه اندازه مون هست یا نه تنمون کردیم، شنیده بودیم لخت باشیم ایمان نداریم پس یه چیزی تنمون کردیم تا حداقل نصفش رو داشته باشیم. بیخبر از اینکه حضرت همپا باید حوله احرامی باشه که بی هیچ سنجاق و گره و کوکی بر تن اندازه و چفت بشه.
هر کفشی دم دست بود پا زدیم و هر راهی جلومون سبز شد رفتیم، وسط راه هم که فهمیدیم اشتباه اومدیم، از تاول انگشتهای پامون خجالت کشیدیم برگردیم.
فکر میکردیم سبک بریم بهتره، واسه همین قبل از حرکت هر چی توی جیبمون بود خالی کردیم و خالی رفتیم.
من اما خدا رو شکر هول نشدم. زرنگی کردم و خودمو با خودم برداشتم. جیبهام هم خالی نکردم.
بیچاره اونایی که انقدر هول بزرگ شدن بودند که خودشون رو جا گذاشتن و تنها پریدن از روی دیوار.
من نه، خودم، یا بهتر بگم کودک درونم تو بغلم بود که فرار کردم از آلمانِ اونور دیوار.
چند سالی به سوءتغذیه دچار بود که با سیب زمینی آبپز و سوپ سبزیجات زنده نگهش داشتم. ازش قلمه گرفتم و تکثیرش کردم تا نگران مرگش نباشم. امروز یه عالمه کودک هایپر اکتیو درون دارم؛ دختر و پسر که همشون با کودک درون تو همکلاسن.
«»
امضا
مداد سیاه
فرزند درختی که پس از زادن من کاغذ شد.
غسل تعمید داده شده در حوضچه ای که هر روز صبح
گنجشکی از آن آب میخورَد.
#مداد_سیاه
T.me/medad_syiah
Instagram.com/medad_syiah
Medadsyiah.blog.ir