°
مثل آدم تازه گرمابه دیده، از لابلای دم گرم آب ظاهر شد. راه رفتنش، خبر پیشبینی بارون بود واسه هفته آخر شهریور و اول مهر. لحنش لطیف، بوی گل محمدی تازه چیده میداد و تنش، زحمت به یه پیراهن بلند و گلدار سفید و صورتی روشن داده بود و سرش رو شونهٔ یه روسری قواره دار چلواری. درو باز کرد و تعارفم کرد داخل.
درست شبیه مادر آدم که از اون دنیا میاد تو خوابش.
بفرمایی به چایی که آورده بود زد و گفت: سر شب دوره افتادی!
گفتم: چراغ خونهات روشن بود گفتم بیام شب نشینی.
نشست، گیپور سفید استخونی لبه دامنشو با دست گرفت و کشید روی قوزک پاش و نوک نخ سبزی که دستش بود و با لبش تر کرد و دونههای شاه مقصود تسبیح پاره شدهاش رو به ترتیب قد سوا میکرد و مینداختشون تو تن نخ.
گفتم: دلم تنگ شده. پامو میزنه. گفتم بیارم تن بزنی که اگر اندازهات شد تو برش داری. دست نخورده است، حیفه نو بمونه، کهنه نشه.
گفت: من هرچی برام کوچیک میشه، جمع میکنم، سر سال میدم به مستحق.
پریدم تو حرفش و گفتم: دلت مال من. اصلا با دل خودم طاق میزنم. یه چراغ قوه هم سر میدم. چی میگی؟
هیچی نگفت.
گفتم تو چرا؟ تو که وضعت خوبه. نماز خونی، شعر بلدی، تازه سوزن دوزی و خیاطی هم بلدی. ساسونش رو باز کنی اندازه ات نمیشه؟
گفت: انقد زهوارش در رفته که کوک نمیخوره. قیچی بزنم بهش میشه مثل این تسبیحی که توی دامنمه.
گفتم حرف حسابش چیه؟
گفت: حرف ناحساب نمیگه، من دستم تنگه، بر نمیام از پسش.
آهی کشید و گفت: نقل این حرفها هم نیست. ما اخلاقمون بده دیگه سنمون از ناز کشی گذشته. شیرینیمون گذشت، تلخ شدیم.
سرشو بالا آورد و دو سر نخ سبز توی دستش رو با دندون گره زد و پرسید: حالا اینکه گفتی با هم عوض کنیم و راست گفتی دیگه؟
#مداد_سیاه
#پاییز_داره_میاد