مداد سیاه
مداد سیاه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

عیسی به مصائبش مسیح شد

°

تابستونو دوست داشتم بخاطر بوی تنت. لباساتو دوست داشتم بخاطر آغشته شدنشون به بوی تنت. رخت آویز چوبی اتاقتو دوست داشتم بخاطر رد بوی شالت که می افتاد رو شونه پیراهنم. شالتو دوست داشتم بخاطر عطر موهات. خشک کردنِ صورتم با حوله دستی‌ات آرامبخش ترین دمنوش طبیعی صبحم بود.


تسمه لباسشویی رو من خراب کردم، تا لباساتو با دست بشورم.

درِ ماتیکتو من برداشتم تا عطرش پخش شه تو کیفت، کلیدمو گم کردم تا هر بار تو از توی کیفت کلید درآری.

پمپ کولرو من دستکاری کردم تا جلو پنکه بشینی و من پشت سرت.

گیره روسریت گم نشده، دست منه.

یادته گفتم موهات موخوره زده بذار توکشو برات بگیرم؟ دروغ گفتم.

اونروز انار دون میکردی؟! الکی گفتم موهات میریزه تو کاسه، خواستم بگی: دستم بنده، تو روسریمو برام بکش جلو.

اون کفش مشکی پاشنه بلنده بود دوسش داشتی، یه روز پاشنه‌اش شکست مجبور شدی تا خونه دستتو بذاری رو شونه‌ام راه بیای؟! کار من بود.

اون شومیز ابریشمی‌اَت بود از کوچه برلن خریده بودی زیر سارافون پشمیه تن میکردی، سفید براقه ها؟! با اتو نسوخته، پیش منه.


#بوی_پیراهن_یوسف


راستی، یادته تا صبح بخاطر مثبت بودنِ جواب آزمایش بابات تو بغلم گریه کردی؟

فتوشاپ بود، حلال کن.


#مصائب_مسیح

داستان کوتاهمداد سیاهبوی پیراهن یوسفتمناعجز
متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بی‌بی پادکست هفت چنار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید