باز هم صبح شده بود. از غمِ سنگین نیمه شب و شب بیداری های بیهوده و کسالت بار شدیدا خسته شده بودم. پنجره ی اتاقم را آهسته باز کردم و پرتو های کاراملی خورشید؛ در اتاقم پخش شدند. بار ها به این موضوع فکر کردم که اگر این گوی بزرگ و مذاب کاراملی در آسمان نبود چه بر سر «ما شب گریز ها» می آمد.
لباس های گرمم را پوشیدم؛ فقط می خواستم در دنیای واقعی قدم بزنم و تا پارک راه بروم. تنهایی پارک رفتن هم لذت عجیبی دارد؛ معجزه ای در سکوتِ آن نهفته است که دیگران قادر به درکش نیستند. در راه به همه چیز فکر کردم. به اینکه چرا هیچ چیزی به عنوان صبحانه نخورده ام؛ یا اینکه چرا باد اینقدر یخ زده و یخ زننده شده.
اما بیشتر از همه یک سوالِ بنیادین ذهنم را به خود مشغول داشته بود و آنقدر در ذهنم بزرگ شد؛ ریشه دواند و جان گرفت که فرصت فکر کردن به دیگر چیزها را از دست دادم. بوی دودِ خشکِ سیگار، از جذابیت هوای پارک کم کرده بود. دلم می خواست هوا تازه تر باشد؛ اما نبود. هرکسی که می دیدم یک سیگار در دست داشت؛ این موضوع آنقدر عادی بود که سیگار نداشتنِ من غیرطبیعی جلوه می کرد.
روی نیمکت همیشگی ام نشستم؛ به اطرافم نگاه کردم و به همان سوال فکر کردم؛ سوالی به نقل قول از مرحومِ مغفور اکساکساکس تنتاسیون: «?What is my worth» [آهنگِ ALONE, PART 3]
یادم نمیاد برای کسی کم گذاشته باشم؛ با این حال؛ فکرِ اینکه روابط اجتماعیِ شکست خورده ای دارم باعث شده این روزا بیشتر از همیشه به خودم شک کنم؛ به عنوان یه برونگرا مشکلی با پیدا کردن و نگه داشتن «دوست» ندارم؛ نمیدونم مشکل کجاست و رضایت رو تو چه چیزی می دونم. اصلا ارزشِ من چیه؟
این سوال ها باعث میشه دیگه پرتو های خورشیدِ کاراملی گرمم نکنه؛ باعث میشه از درون با همون باد معمولی یخ بزنم. حالا برای باز شدنِ این یخ باید رو زخم های قلبم نمک بریزم. این موقعیت درد داره. یعنی باید دوست های جدید پیدا کنم؟ چرا آدما بعدِ یه مدت ازت خسته میشن؟ چرا چشمای یکی انقد به نظرم خوشگل میاد که می خوام همینو بهش بگم؟ چرا آدما انقد پیچیده ان؟
Can't seem to find someone's shoulder
Who will I rely on when it's over?
Took a chance with you, it made me colder
Better on my own when it's all over
ALONE, PART 3