یه وقتایی هست که اگه کسی پیشت نباشه یآ نباشه که باهاش حرف بزنی اونقدر دلت می گیره که حد نداره و می دونی؛ آره تو می دونی که این لحظه مقصر خودتی نه بقیه. با این وجود بازم یه همچین وقتایی هست؛ مثل ساعت یازده و یازده دیقه که خسته از سرِ کار میای خونه و می خوای سرتو بذاری رو متکا و تا طلوع خورشید هم برِش نداری. یا شاید یه غروب؛ توی مسافرت، وقتی رو یه نیمکتِ رو به دریا نشستی و یهو می بینی اشک تو چشمت جمع شده.
داداشم همیشه میگه «نباید از کسی توقع داشته باشی.» و حرف راستی هم میزنه. اما این موضوع باعث نشده از خودش هم توقع نداشته باشم؛ کسی که اینو به من میگه یعنی خوبمو می خواد؛ پس ازش توقع دارم حضور دوستانه شو حفظ کنه. ما که هرچقدر هم بزنیم تو سر و کله ی هم؛ باز هم یه روح مشترک داریم. اما خب من دیگه از آدما توقع ندارم، و دنیایی که نشه توش به یه دیوار راحت تکیه کرد؛ دیوار هایی که ممکنه یهو جاخالی بدن، قطعا دنیای زشتیه.
و درک نمی کنم چمه و مشکل کجاست. گاهی اوقات دلم می خواد در و دیوارو خراب کنم و بیارم پایین. خشن تر از چیزی شدم که بشه اسم رفتارامو گذاشت دخترونه و خب، اصلا شبیه هم سن و سالام نیست خصوصیات اخلاقیم. میگن روحیاتت بیشتر شبیه پسراس. درست هم میگن؛ من با این موضوع اوکی ام.
با وجود همه ی اینا؛ بعضی وقتا دلم می خواد همه چیزو ول کنم و برم. حتی خودم رو هم جا بذارم، و برم. کجا؟ درست نمیدونم؛ یه جایی که بتونم دور از آدم ها زندگی کنم. شاید این مفهومش این باشه که این آدمِ «پرانرژی» و «آرامشبخش» (به توصیف دیگران)؛ اگه انرژی نداشته باشه توسط جامعه پس زده میشه.