من همیشه برای نوشتن در ویرگول، دنبال یه اتفاق جدیدم؛ یه اتفاق غیر تکراری و جالب. مخصوصا برای مخاطب...
و اون اتفاقی که اخیرا برام افتاد، دیروز بود...
جدیدا هر هفته میرم مرکز شهر، زیر پل حافظ، بغل دانشگاه امیرکبیر، حوزه هنری انقلاب اسلامی.
حوزه هنری از اون جاهاییه که همه جور آدمی پیدا میشه؛
همه جور کلاس آموزشی؛
همه جور محفل دوستانه ای و اگر میخواین منو ببینید بیاین حوزه.
به قدری اونجا قشنگه و معماری دلنشینی داره، هرکی میاد غیرممکنه یه عکس ازش نگیره.
البته من فقط حوزه هنری تهران رو دیدم. ولی مطمئنا بقیه شهر هام باید زیبا باشن.
خب داشتم میگفتم. اونجا کافیه 12 ساعت بشینی و به در نگاه کنی؛ به رفت و آمد مردم.
یه کسایی رد میشن که فقط کافیه مثل من نباشین و جرئت اینو داشته باشین که بگین :( عهههههه سلاااممم آقا/خانم فلانییی!! وای میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟) و اینطوریه که شما در عرض یک هفته، با چندین سلبریتی عکس دارید!
اما گفتم که؛ من تا آدم معروف میبینم انگار تازه زبون باز کردم! کلا حرف زدن یادم میره و تته پته میکنم(کاملا مسخره:/)
و اما پنجشنبه.
مثل تماااام روزای دیگه سرکلاس بودم و منتظر بودم تا نکات استاد تموم بشه و برم توی کافه ی حوزه با بچه ها تا یه استراحتی کنیم. کافه سوره مهر.
بعد مدتی زمان استراحت شد و باز هم مثل تمااام روزها، از کلاس زدیم بیرون. ولی ایندفعه دیدم سر در تالار اندیشه(یه سالن بزرگ واسه اجرای تئاتر و مراسم ها) یه بنر زدن که به مناسبت روز جهانی کودک، قراره انیمیشن یوز رو اکران کنن و آقای احسان مهدی مجری برنامه هستن.
منم از اونجایی که با ترک دیوار هم شوخی میکنم، گفتم:( واای بچه ها احسان مهدی میاددد. وای من میرم باهاش عکس بگیرم!) خلاصه خندیدیم و راه مون رو ادامه دادیم تا رسیدیم به جلوی در کافه.
یکدفعه دیدم یکی از دوستانم از توی کافه داره بال بال میزنه و با لب خونی فهمیدم که میگه:(واییییی ملیکا بیا توووو بدووو.)
منم دوییدم توی کافه و آروم گفتم:
+ چیههه؟؟
_حاجی باورم نمیشهههه احسان مهدی طبقه بالاست داره کتاب میخونههه
+واییی واقعاااااا؟؟؟؟؟
یه انرژی ای افتاد توی جمع مون. فک کنم 7 نفر بودیم. عین ذرت هایی که دارن تبدیل به پفیلا میشن شده بودیم.
تا بالاخره گفتم: آقاع به جای اینکارا پاشیم بریم باهاش عکس بگیریم الان میرهه!
به واسطه این حرف از پله ها رفتیم بالا. البته ناگفته نماند که بخاطر خجالتم، اول به بقیه تعارف کردم و بعد خودم رفتم...!
رسیدیم بالا و عین اسکولا شروع کردیم به مطالعه کتاب های کودک: موش سر به هوا و بقیه که یادم نیست.
گفتم: بابا الان میاد میرهه. یه نفر سلام کنه دیگهه.
خلاصه بعد کلی تعارف زدن، یکی مون رفت جلو: عههه, سلام!
+سلام! بفرمایید.
دیدم بهشون خیره شده و چیزی نمیگه. خودمو انداختم جلو و گفتم: اهم. میشه باهاتون یه عکس بگیریم؟!
+بله حتما!
راستش رو بخواهید واقعا نمیدونم چیشد که برگشتم گفتم: ههه ما از بچگی با شما بزرگ شدیم!
لبخند بزرگی که زده بودن کمی کم شد.
+اهه آخی...!
دوستم رو فرستادم جلو و ازشون عکس گرفتم. بعد هم خودم رفتم و جوری لبخند زدم که الان که بهش نگاه میکنم میگم: داداش مگه شهاب حسینی ای رونالدویی چیزی دیدی؟ چت شده بود ملیکا؟!
و در نهایت

این عکس رو گرفتیم.
(اگر به دستام دقت کنید، یه طوری فشاااارشونننن میدادم که ملیکا مگه چیهههه ؟ نه واقعا مگه چیهههه؟؟)
و دوباره همون ایلی که بودیم برگشتیم پایین و شروع کردیم با عکسامون ذوق کردن. جوری که یکی از دوستام کرد بک گراند گوشیش!🤣🤣👏🏻
و اینم شد پنجشنبه ای که برای من ساخته شد:))
پی نوشت1: اومدیم پایین دوستم گفت واقعا واسه چی عکس گرفتین مگه چه کس خاصی بود؟
منم گفتم مگه یادت نمیاددد؟؟؟ توی بچه مهندس بود! با روزبه حصاری بازی کرده بود!
و واکنشش: خدایییییی مننننننن. چرا یادم نبودددددد؟؟؟؟؟؟ نههههههه. و دیگه کار از کار گذشته بود...
پی نوشت دو: پایین به رفیقم گفتم چرا گفتم باهاتون بزرگ شدیم لبخندش کم شد؟
گفت بابا تو قدت هم بلندتر بود ازش. فک میکرد الان تو حداااقللل بیست رو داری! برای همین هم به این فکر فرو رفت که: چیشد؟ چی گفت؟ مگه من چندسالمهههه؟
و من فقط توی افق محو شدم...:))
پی نوشت سه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
پی نوشت چهار: خدا مرسی بابت روزای خاص زندگی. روزایی که تکراری نیستن:)
پی نوشت پنج: الان که دقت میکنم چقدررر روسریم کجههه. چرا حواسم نبود بهش
پی نوشت شش: شما خیلی انسان با محبتی هستید که تا اینجا خوندید:) قدر خودتونو بدونید و خداحافظ!