♡ملیکا اربابی♡
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

پنیر، گردو، چای شیرین و دگر هیچ...

با صدای گنجشک پشت شیشه بلند می شوم. صبح زود است و پرندگان تا میتوانند جیک جیک میکنند.

حاضر می شوم. کفشم را میپوشم و با کیسه پارچه ای راه می افتم. هوای صبح را که میان قدم زدن به

صورتم میخورد را حس میکنم. خنک است. انقدر میروم تا به نانوایی برسم. در صف شلوغ نان چندتایی

قرار میگیرم و منتظر میمانم. نوبتم می شود. این دفعه هم مثل همیشه، سعی میکنم با رفتارم حال

دیگران را خوب کنم. نان داغ در هوای سرد و همراه وزش نسیم صبحگاهی. چه ترکیب جذابی! تیکه ای

از نان را میکنم و میخورم. مزه ی نان داغ بربری را روی زبانم حس میکنم. تیکه بعدی را هم میخورم.

بعدی و بعدی. به خودم میایم. می بینم جلوی در خانه رسیده ام. اما با یک کیسه پارچه ای خالی!

تازه متوجه میشوم طعم نان، هوش و حواس من را با خود به دنیای دیگری برده و من در میان راه،

تمام نان بربری را نوش جان کرده ام. با کیسه خالی، در را باز میکنم و وارد خانه می شوم. حالا برای

صبحانه، چای شیرین و پنیر و گردو، اما بدون نان داریم...


دختری نوجوون که آینده ای روشن برای خودش میبینه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید