وقتی از در وارد شدم ،دیدم که پای گاز ایستاده و داره کباب درست میکنه. یک قاشق گوشت چرخ کرده رو روی دست چپش میذاره و با وسواس خاصی با دست راستش اول اونارو روی دست چپش پخش میکنه و بعد کناره های مواد رو با سرانگشتاش حالت میده و گرد میکنه و به اون شکل دلخواهش که میرسه، خیلی آهسته دستشو نزدیک تابه میاره با موجی که به دستش میده اونو تو تابه میذاره و صدای جلز و ولز روغن رو در میاره. شعله ی گاز هم خیلی ملایمه طبق معمول. همیشه مامان عادت داره زیر تابه رو کم میکنه تا روغن نسوزه. میگه دوس ندارم به بچه هام روغن سوخته بدم. همینطور که این صحنه ها رو تماشا میکنم، پاورچین پاورچین میرم و از پشت دستام رو دور کمرش حلقه میکنم و میگم :سلام به مامان عزیزم و سرم رو میذارم روی شونش. انگار که از قبل از اومدنم خبردار شده باشه،بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده میگه: سلام. باز تو خودتو لوس کردی؟! دخترِ خرس گنده که از این کارا نمیکنه. همیشه همینطوره، مامانمو میگم.به نظرم خیلی احساسیه ولی خجالت میکشه و میخواد از این طریق یه جورایی خجالت خودشو پنهون کنه. سرم رو از روی شونش برمیدارم ولی هنوز دستام دور کمرش حلقه اس. میگم: به به ، ببین امروز چه غذایی پختی.البته که دستپختت حرف نداره. زود وسط حرفم میاد و میگه : خوبه، خوبه نمیخواد الکی حواسمو پرت کنی. زود باش برو ظرفاتو بشور که از صبح تا حالا خودم همشو شستم.به سمت سینک میرم با نگاهی ناامیدانه به ظرفهایی که روی کابینت از چپ به راست قطار شده و تهش شرّه کرده توی سینک نگاهی میکنم و همونطور که با چشمام به دنبال یه چیز خاص میگردم میگم: ای بابا، مگه امروز نوبت منه؟ وااای، پس چرخ گوشتم خودم باید بشورم. همونطور که با دقت داره کبابِ روی دستش رو راست و ریس میکنه از توی آینه جلوی دستشویی یه نگاهی بِهِم میندازه و میگه: میدونستم دوست نداری بشوریش، خودم شستمش. با خوشحالی رومو از آینه به طرفش برمیگردونم و تا میخوام یه چیزی بگم، چِشَم میافته به انگشت سبابه دست چپش که با یه نوار چسب پوشونده اش. یه هو دلم هُرّی میریزه پایین. میگم باز که دستتو زخمی کردی. میگه: چیزی نیست. یه خراش کوچیکه. میدونم وقتی میگه یه خراش کوچیک، یعنی از اون خراشایی که کارد به استخون میرسه. بی هوا اشک تو چشام حلقه میزنه و یه بغض قلمبه دردناک میاد و راه گلومو میبنده. حتما با همون انگشت بریدش اومده و چرخ گوشتُ شسته. برای اینکه اشکامُ نبینه سریع از آشپزخونه میزنم بیرون. قطره های اشک همینطور از چشام قِل میخورن و از کنار لبم میگذرن و آهسته به سمت چونم راه میفتن و در این بین، راه کوچیکی رو هم به سمت دهنم باز میکنن تا تلخی این غمِ غمناک رو کاملا بهم بچشونن .این غصههه دست خودم نبوده و نیست. نمیدونم تازگیا خیلی روی مامان حساس شدم. البته خیلی تازه هم نیست. چند ساله.
از زمانی که فهمیدم سرعت گذشت زمان از سرعت نور هم بیشتره و معادله جرم و انرژی انیشتین یه جورایی یه توهم الکی بوده که طرف بیشتر میخواسته خودشُ سرگرم کنه و یا شاید هم بقیه رو درگیر.
از وقتی که خط های روی پیشونی مامان بیشتر به چِشَم میاد.دلیل بیشتر اونا هم خودم بودم. هر بار که ناراحتش میکردم و یا یه حرفی میزدم از روی نادونی و اون به خاطر اینکه جگرگوشش بودم به روم نیاورد و بیشتر توی خودش ریخت.
از وقتی تارهای سفید موهای مامان دیگه شرم و حیا رو کنار گذاشتن و هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارن خودشون رو به رخ بکشن. چه روزایی که دیر از سرکار میام خونه و اون دل نگرون نیومدنمه و به ازای هر روز دلواپسی یه موی سفید جایزه میگیره. از وقتی که موقع خوردن چایی، وقتی همه دور هم جمع میشیم، تمام توجه ام جلب میشه به لرزش دستاش موقع بلند کردن نعلبکی.از وقتی که موقع غذا خوردن اگه یه ریگ بیاد زیر دندونم بیشتر از اینکه از شکستن دندونم ناراحت بشم از کم سو شدن چشمای مامان میترسم. از گذشت زمان. از پیر شدنش. از ضعیف شدنش و ... . دوس ندارم از سه نقطه ها حرف بزنم. بیشتر حرفها ماله همین سه نقطه هاست. یه دنیا حرف که تنها با سه نقطه باید سر و تهشُ هم آوُرد. دیگه بیشتر از این طاقت دیدن این صحنه ها و فکرایی که مثل خوره افتاده تو ذهنم و همینطور ذره ذره داره روحم رو میخوره نداره . اون بغض قلمبه لعنتی دوباره راه گلوم رو میگیره . تلاشم برای قورت دادنش بی فایدس. صدای مامان از توی آشپزخونه به گوشم میرسه. مریم جان بیا برات چای تازه زعفرونی ریختم ،بیا بخورش تا سرد نشده.