نوشتۀ زیر تجربۀ من دربارۀ حملات پنیک یا وحشتزدگی (panic attack) است. این حملات قابل درماناند، ولی حتماً نیاز به کمک حرفهای متخصصین دارند. در این نوشتهها من قرار نیست راهحلی برای این حملات بدم، چون دانش این کار رو ندارم؛ هدفِ این نوشتهها آگاهیدادن دربارۀ این حملاته و اشتراکگذاری تجربهای که من داشتم تا شاید کمکی برای بقیه باشه.
حوالی ۱۲ شب جمعه بود. خوابم میاومد ولی چند ساعت قبلش قهوۀ سنگینی نوشیده بودم و خوابم نمیبرد. میدونستم کلی کار عقبافتاده دارم که باید فردا بهشون رسیدگی کنم و ناراحت بودم که چرا آخرهفته رو از دست دادم. رو واتساپ با دوستم دربارۀ تمام مسئولیتهایی که سنگینیشون رو روی دوشم حس میکردم و تمام کارهایی که بهخاطر بیماری بابام عقب افتاده بود صحبت میکردم. یهو حس کردم دست چپم سِر شده. گوشی رو گذاشتم کنار. رفتم دستشویی. برگشتم. نمیدونستم باید چی کار کنم. سخت نفس میکشیدم، قلبم درد میکرد. پنجرۀ اتاق رو باز کردم، خیلی زود سردم شد. پاهام یخ زده بود. تو گوگل سرچ کردم: علائم سکتۀ قلبی. دیدم دقیقاً همون علائم رو دارم. ترسیدم. میترسیدم بمیرم. نمیخواستم بمیرم، میخواستم زندگی کنم. فکر میکردم باید برم بیرون از خونه و بدووم. میترسیدم که از خونه برم بیرون، حس میکردم ممکنه برم و گم بشم و دیگه پیدا نشم. میترسیدم دیوونه بشم. مامانم خواب بود، رفتم رو تختش و بغلش کردم. گفتم «مامان حالم خوب نیست. خوابم میاد ولی خوابم نمیبره. کارام مونده، استرس دارم.» مامانم بغلم کرد، گفت «آروم باش، بهشون فکر نکن، دست و پاتم یخ کرده. برو سعی کن بخوابی فردا کاراتو بکنی.» دوباره برگشتم روی تختم ولی هر لحظه که میگذشت بدتر میشدم. میخواستم گریه کنم ولی گریهم نمیاومد. دوباره رفتم پیش مامانم، گفتم: «مامان میشه من رو ببری دکتر؟»
از مامانم خجالت میکشیدم که نیمهشبی ازش میخوام منو ببره دکتر. تو راه مامان باهام حرف میزد. سعی میکرد آرومم کنه. ازم میپرسید «اتفاق ناراحتکنندهای تو زندگیت نیفتاده؟» تو صف دکتر حتی نمیتونستم رو صندلی بشینم. همهش راه میرفتم. نوبتم شد. دکتر یه نگاهی بهم انداخت. فشارم رو چک کرد و گفت «چیزی نیست، پنیکاتک زدی.» دو تا قرص نوشت و گفت برو.
همونجا از داروخونه قرصها رو گرفتیم و خوردم. تقریباً آروم شده بودم ولی بدنم درد میکرد. خسته بودم و از مامانم خجالت میکشیدم. از آینده میترسیدم و میگفتم «نکنه باز تکرار بشه؟» رسیدیم خونه و بالاخره خوابم برد.
صبحش که پا شدم حالم بد نبود ولی خیلی ناراحت بودم. فشار زیادی رو تجربه کرده بودم و هنوز حالم عادی نشده بود. باید میرفتم سرِ کار. یه بخشی از راه رو با مامانم رفتم، بعد که از ماشین پیاده شدم، بهجای تاکسی سوارشدن، هدفون گذاشتم و پنج کیلومتر تا شرکت پیاده رفتم. انقدر ناراحتی و شرمندگی و ناامیدی حس میکردم که کل مسیر اشک ریختم.
چند روز از این قضیه گذشت ولی هر روز ترس برگشت این حالت باهام بود. روزهای پراسترسی هم بود. بابام هر روز بدحالتر میشد و بخش زیادی از زندگی از کنترلم خارج شده بود. خیلی موقعها به کارای شرکت یا دانشگاه نمیرسیدم چون، برای بیماری بابام، باید میرفتم بیمارستان.
دوستم برام بلیت اجرای پالت گرفته بود. شبش رو بیمارستان پیش بابا مونده بودم و خیلی کم خوابیده بودم. رفتم خونه، دوش گرفتم و رفتم بهسمت برج میلاد. نورها، صداها، ضربآهنگها هی آزارم میداد. رفتم دستشویی. قرص آرامبخش خوردم و برگشتم. ولی دیدم نمیتونم بشینم. میدونستم چیزی نیست و باز پنیکاتک زدم ولی نمیتونستم تو سالن اجرا بمونم. برای دوستم تعریف کرده بودم که چند وقت پیشها پنیکاتک زده بودم. اجرا رو ترک کردیم. از دوستم خجالت میکشیدم. ایران زندگی نمیکنه و میدونستم باز به این زودی فرصت رفتن به اجرای پالت رو نداره. ازش خواستم برگرده تو سالن. «من میتونم حالم رو کنترل کنم، زود خوب میشم» ولی قبول نکرد. چند کیلومتر پیادهروی کردیم و دیگه آروم شده بودم. اومدم خونه. حسابی بدندرد داشتم و از دوستم خجالت میکشیدم.
این حملهها چند بار باز تکرار شد. هر دفعه راحتتر از قبل میتونستم کنترلش کنم، ولی دیگه حسابی من رو از توان من انداخته بود. همیشه ترس پنیکاتکزدن همراهم بود. یه بار هم وسط جلسۀ کاری دچار این حمله شدم که البته دیگه اون موقع تونستم خودم رو کنترل کنم و بشینم اونجا. ولی فشار زیادی رو تحمل کردم. هر لحظه فکر میکردم ممکنه پا شم در برم از ترس و فشاری که همراهم بود.
قرصهایی که دکتر بهم داده بود صرفاً خاصیت آرامبخشی داشتن و هیچ بهبودی پایداری به همراه نداشتند. طبق چیزهایی که خونده بودم، لازم بود که پیش یک متخصص برم و از کمکش استفاده کنم.
[ادامه دارد ...]