می‌گل
می‌گل
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

گمشده_قسمت دهم

فصل چهاردهم:رز

کریسمس هم تمام شد.ولی حتی دو روز بعد از برگشتن از دریاچه یخی سرماخوردگی جولین تمام نشد و مدام عطسه می کرد.تقریبا به جنی عادت کرده بودیم،اما زیاد با ما حرف نمی زد.همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد تا اینکه یک روز بکی آمد و گفت که خانم دونالدروم با جولین کار دارد.جولین با بی حوصلگی پاشد و دنبال بکی رفت.جنی داشت تکالیفش را انجام می داد و من داشتم کتاب میخواندم.جنی گفت:*به نظرت برا چی خواستنش؟*سرم را بلند کردم:*نمیدونم.معمولا اینجا کسی رو دفتر صدا نمی کنن.مگر اینکه خانواده ای اومده باشن ببرنش.که اگر الان جولین رو برای این صدا کرده باشن من خیلی خوشحال میشم.*جنی پرسید:*چون میره با یه خانواده زندگی کنه خوشحال میشی؟*جواب دادم:*خب به خاطر اونم هست.حداقل یک تخت از تو اتاقمون برداشته میشه و فضا باز میشه.*جنی یک لحظه نگاهم کرد.بعد خندید.من هم خندیدم!حدود یک ربع بعد جولین آمد.رفتارش چیزی نشان نمی داد.اگر قرار بود خانواده ای قبولش کنند باید خیلی خوشحال می بود.قبلا بهم گفته بود تنها آرزویش این است.اما وقتی جنی ازش سوال کرد،جواب نداد.اصلا انگار نشنید.بعد از سی ثانیه بالاخره جواب داد:*من...من...راستش..زمانش رسیده که انتخاب کنم اینجا بمونم یا برم.*احساس کردم برای یک لحظه زمان ایستاد.مگر امکان داشت؟در ذهنم به نظر می آمد که جولین هیچوقت نمی رفت.اگر می رفت چی؟تنها جمله ای که از دهانم بیرون آمد این بود:*تو که نمیخوای بری؟*همانطور که چشم هایش به زمین بود گفت:*نمیدونم،خانم دونالدروم درباره فرصت های شغلی و آینده ای که اون بیرون در انتظارمه صحبت کرد.گفت از طرف دولت کمک هزینه ای بهم تعلق میگیره.اما خودش گفت با همه اینا..انتخاب با خودمه که برم یا نه.فقط سه روز وقت فکر کردن دارم.*وای!فقط سه روز!فقط سه روز فرصت برای خداحافظی با جولین!وحشتناک بود!نمی توانستم تحمل کنم که صبح ها بیدار شوم و جولین در تخت کناری ام نباشد.نمی توانستم تحمل کنم که تمام روز با حرف هایش روی مخم نرود.واقعا نمی توانستم!بعد یکهو فهمیدم چرا انقدر ناراحتم.شاید تنها دلیلش رفتن جولین نبود.دلیل دیگرش این بود که یاد رانا افتاده بودم.او انتخاب کرده بود برود.فقط به خاطر من!چشم هایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.بعد کم کم خوابم برد... دو روز بعد مثل فاجعه گذشت.انگار اصلا زنده نبودم.دلم نمیخواست بروم سر کلاس ها.ولی مجبور بودم.فقط می رفتم سر کلاس که صرفا آنجا باشم.وگرنه هیچ چیز یاد نمی گرفتم.تا اینکه بالاخره روز رفتن جولین فرا رسید.خودش چیزی درباره تصمیمش نگفته بود.نگفته بود که می رود یا می ماند.حقش بود برود!حقش بود.اگر به خاطر من می ماند عذاب وجدان می گرفتم.بعد از ناهار مستقیم به اتاق رفتم و خودم را کشیدن زیر پتو.تصمیم گرفتم اگر جولین برود دیگر از آن بیرون نیایم.وقتی صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم فهمیدم جولین رفت.شاید برای همیشه رفت.نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.انقدر گریه کردم که تمام بالشتم خیس شد.فکر کردم که من چقدر تنها هستم.حالا که نه رانا بود و جولین نمیتوانستم دوام بیاورم.ناگهان صدای باز شدن در اتاق را شنیدم.صدای جولین را شنیدم که داشت از جنی می پرسید:*رز کجاست؟*جنی گفت:*رفته خودشو زیر پتو زندانی کرده!*وای!جولین آمده بود خداحافظی کند.حالا باید چی بهش می گفتم؟جولین پتو را از سرم کنار کشید.به صورت نگاه کردم.داشت می خندید.گفت:*چی شده؟*جواب ندادم.بعد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد:*هی.به من نگاه کن!من قرار نیست جایی برم.قول میدم!*این شاید قاطع ترین حرفی بود که در عمرم شنیده بودم.پرسیدم:*اگر میخوای به خاطر من بمونی واقعا ترجیح میدم بری.*گفت:*نه.من واقعا به خاطر تو نمیمونم.خودت اصلا مهم نیستی.تقلب هایی که میرسونی مهمن!*جنی خندید.بعد جولین هم خندید.آخرش من هم خندیدم و اشک هایم را پاک کردم.آن چند روز از اینکه جولین نرفته بود خیلی خوشحال بودم.نمیگم بهترین روز های زندگیم بودند،ولی با آرامش ترین روز های زندگیم بودند.همه چیز خوب بود.در آن روز ها سعی کردم تا میتوانم کنار جولین باشم تا یک وقت دوباره از دستش ندهم.تا اینکه حدود یک هفته بعد،خانم دونالدروم من را صدا کرد.جولین به مسخره گفت:*نکنه تو هم باید تصمیم بگیری که از اینجا بری یا بمونی؟*رسیدم به اتاق خانم دونالدروم.از پشت در صداهایی می آمد.در که زدم همه جا ساکت شد و خانم دونالدروم گفت:*بیا تو*رفتم داخل.یک خانم و آقا روی صندلی های اتاق نشسته بودند.من که وارد شدم آنها هم برگشتند و نگاهم کردند.دستم را تکان دادم و گفتم:*سلام*خانم دونالدروم گفت:*سلام رز.اینا پدر و مادرت جدیدت هستن.*



داستانداستان کوتاهگمشده
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید