می‌گل
می‌گل
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

گمشده_قسمت دوازدهم

فصل شانزدهم:رز

خانم دونالدروم گفته بود آن خانم و آقا پدر و مادر جدیدم هستند.من شوکه شده بودم!دلم یک پدر و مادر جدید نمیخواست.یتیم خانه را ترجیح میدادم.تازه!نمیتوانستم جولین و جنی را تنها بگذارم.همان هفته قبل جولین به خاطر من تصمیم گرفت که همینجا بماند،و حالا خیلی بی انصافی بود اگر من تنهایش می گذاشتم.اولین جمله ای که گفتم این بود:*من میتونم مثل جولین انتخاب کنم که برم یا نه؟اگر میشه،من میگم نه.*خانم دونالدروم گفت:*نه عزیزم متاسفانه نمیشه.این دیگه انتخابی نیست.به حرف هام درباره خانم و آقای برونته گوش دادی؟*جوابی ندادم.هیچ چیز نشنیده بودم.پس خانم دونالدروم که این را فهمید گفت:*عیبی نداره.دوباره توضیح میدم.این خانم سوزان برونته هستند و این آقا هم تی­بون برونته.حدود دو ساله که هر ماه به اینجا سر می زدند و بالاخره وقتش شده که ما یکی رو بهشون بدیم.ما تورو بهشون پیشنهاد دادیم.که هم دختر تر و تمیزی هستی و هم بسیار باهوش.و البته جزو کسانی هستی که خیلی راحت محیط یتیم خونه رو پذیرفتی و این خیلی خوبه.*زانوهایم شروع به لرزیدن کردند.با یک دستم دسته صندلی را گرفتم تا نیفتم و دست دیگرم را برای خانم و آقای برونته تکان دادم.آنها هم با دست تکان دادن به من جواب دادند.البته بیشتر خانم برونته چون اون آقا انگار با بی میلی اینکار را کرد.و آن موقع اولین باری بود که واقعا نگاهشان کردم.خانم برونته موهای مشکی ای داشت که اگر دقت می کردید رگه های طلایی ای هم در آن می دیدی.روی صورتش چندتا جوش داشت اما در کل واقعا زن زیبایی بود.همچنین وقتی بهم لبخند زد منم بهش لبخند زدم.آقای برونته هم موهایش نامرتب بودند.صورتش کمی بد فرم اما دوست داشتنی بود.محو نگاه کردن آن دو شده بودم که خانم دونالدروم گفت:*امممم...و خب اونا فردا میان که تو رو ببرن و..*حرف های خانم دونالدروم نصفه ماند چون یکی از خدمتکار که او را به اندازه بکی دوست داشتم،آمد و در گوش خانم دونالدروم چیزی گفت.قیافه خانم دونالدروم تغییر کرد.لب هایش را گزید و بعد مستقیم در چشم های من نگاه کرد.چند ثانیه که گذشت گقت:*بکی مرده*فریاد کشیدم:*چیییی؟*وای نه.این خبر بعد از خبر رفتن جولین بدترین خبری بود که در یتیم خانه شنیده بودم.اشک هایم سرایز شدند و روی زمین افتادم.خانم دونالدروم و خانم برونته بلندم کردند و خانم دونالدروم من را به اتاقم برد.در تمام راه تا اتاقم کل یتیم خانه نگاهم می کردند.وقتی به اتاق رسیدیم جولین و جنی روی تخت نشسته بودند و حرف می زدند.جولین من را که دید گفت:*این باز شروع کرد گریه کردن.*بعد که انگار فهمید قضیه جدی است از خانم دونالدروم پرسید:*چی شده؟*خانم دونالدروم که بغض کرده بود جواب داد:*بکی توی تصادف مرده!*بعد از اینکه خانم دونالدروم این جمله را گفت دیگر واکنش جولین را ندیدم چون خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.از تصادف متنفر بودم.خاطره آن شبی که مامان و بابا را برای آخرین بار دیدیم یادم آمد...

شب بود،من پنج ساله بودم و رانا پانزده ساله بود.روی زمین نشسته بودیم و بازی می کردیم.مامان بزرگ میزل روی ویلچرش نشسته بود و بافتنی می بافت.مامان و بابا خداحافظی کردند و رفتند به مهمانی یکی از دوستان بابام.یادمه رانا بعدا خیلی از این موضوع غصه خورد که چرا برای آخرین بار یک خداحافظی درست و حسابی نکرده.بعد از چند ساعت در خانه مان را زدند.من و رانا روی حساب اینکه مامان و بابا برگشته اند رفتیم و در را باز کردیم اما فقط دو پلیس دم در ایستاده بودند.مامان بزرگ با ویلچرش به سمت در آمد.مدتی با پلیس ها صحبت کرد و بعد با صورتی خیس به سمت ما آمد.رانا همان اول فهمیدم چی شده است.اما من گیج و منگ به مامان بزرگ و رانا نگاه می کردم که همدیگر را بغل کرده بودند و اشک می ریختند.من هم بدون اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده خودم را توی بغل آن دو جا دادم.من حتی تا فردا صبح آن شب هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.و بعد از آن چون مامان بزرگ خیلی پیر بود و نمی توانست از ما نگهداری کند ما رفتیم.رفتیم به پرورشگاه.فقط همین.و سه سال هم آنجا ماندیم و حالا حدود شش سال از آن شب می گذرد...

بعد از اینکه دوباره چشمانم را باز کردم جولین و جنی در اتاق نبودند.فقط خانم دونالدروم بود.بهش نگاه کردم:*خانم،میشه فردا رو بمونم؟فقط برای خاکسپاری بکی.بعدش میرم.خواهش میکنم!*خانم دونالدروم سرش را تکان داد:*متاسفم.نمیشه.دست من هم نیست.*گفتم:*خواهش میکنم.بعدش زود زود میرم.فقط میخوام تو مراسم خاکسپاری باش....*خانم دونالدروم بلند گفت:*همین که گفتم!تو فردا صبح با خانم و آقای برونته میری!*بعد خودش رفت،در را بست و من را در آن اتاق کوچک تنها گذاشت...


داستانداستان کوتاهگمشدهداستان مجموعه ای
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید