می‌گل
می‌گل
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

گمشده_قسمت سوم

فصل پنج:رانا

انقدر در پارک دنبال رز دویدم که به نفس نفس افتادم و خودم را روی یک نیمکت انداختم.رز کجا بود؟این پارک از خانه دور بود پس احتمالش کم بود که تا حالا به خانه رسیده باشد.یا...اصلا می دانست از اینجا چطور برود خانه؟خیلی نگران بودم و بعد یادم افتاد رز از تنها ماندن در خیابان می ترسید.یکهو یک دست به شانه ام خورد و مرا از جا پراند.پشتم را نگاه کردم.یک زن نسبتا مسن بود که پرسید:*داری دنبال کسی می گردی؟*حتی اگر می گفتم آره به نظر نمی رسید بتواند کمکم کند.به هرحال گفتم:*بله.چطور؟*گفت:*نمیدونم.فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم.*بعد رویش را برگرداند و رفت.ناگهان برگشت و گفت:*اگر بخوای میتونی با من حرف بزنی.من شنونده خیلی خوبی ام.*اول کمی گیج شدم.فکر کنم حرف زیادی نداشتم که نیاز به یک شنونده داشته باشم.اما احساس کردم شاید خوب باشد با یکی درد دل کنم.من که کسی را نداشتم.بالاخره گفتم:*باشه.*چهره اش باز شد و گفت:*خب میتونی بیای خونه ام تا برام....هر اتفاقی که افتاده رو تعریف کنی.*ابروهایم را بالا انداختم:*چرا باید بیام خونه تون؟*جواب داد:*تا دم پارک قدم می زنیم و بعد میای خونمون.من تنهای تنهام.اگر بیای شاید...بتونی یه ذره جای خالی بچه هامو پر کنی.*نمیدانم چرا آن لحظه به او اعتماد کردم اما شاید همان اعتماد کردن زندگی من را تغییر داد.در راه برای رفتن به خانه او فهمیدم که اسمش لولا است،58 سالش است و بچه هایش همه گذاشته اند و رفته اند.گفت:اونا من رو گذاشتن و رفتن اما انگار اختیار من رو دارن.من عاشق رانندگی ام ولی اونا هی بهم میگن نباید رانندگی کنم چون پیر شدم.ولی من واقعا رانندگیم خوبه تو دوران جوونیم تو پیست های ماشین سواری مسابقه می دادم!حالا اگر تو ماشین سواری بلدی لطفا تو بشین پشت فرمون. هرچند که وقتی داشتم میومدم خودم رانندگی کردم.*بعد خندید.در ماشین بیشتر لولا حرف زد تا من.اما حرف هایش به طرز عیجیبی دل نشین بود و انگار تسکینم داد.وقتی رسیدیم خانه اش دیدم یک خانه کوچک اما زیبا دارد که به بهترین شکل چیده شده بود.روی مبل نشستم و محو خانه شدم.بعد یکهو پرسیدم:*لولا،من...من میتونم امشب پیشت بمونم؟*و لولا هم در کمال تعجب گفت:*حتما*

فصل ششم:

خیابان.یک جای ترسناک که پر از آدم است.پر از آدم های جورواجور.ممکن است هر نوع آدمی باشد.ممکن است آن بیرون در خیابان پر از دزد باشد.کسی چه میداند.و من حالا دقیقا بین همه آن آدم ها بودم.گمشده بودم.رانا انجا نبود و من دقیقا نمی دانستم چطور از خودم محافظت کنم.چون باران می آمد زیر یک پل نشستم و امیدوار بودم کسی من را آن زیر نبیند.بعد خوابم برد.اما بعد از مدتی که به نظرم سه چهار ساعت آمد دستی به شانه ام خورد.ازجا پریدم و یک خانم جوان را دیدم که موهایش را روی سرش گوجه ای جمع کرده بود.پرسید:*پدر و مادرت کجان؟*جواب دادم:*ندارم*ایندفعه پرسید:*کس دیگه ای همراهت نیست؟خواهر،برادر،خاله یا دا...*آمد بگوید دایی و فقط برای اینکه ادامه ندهد گفتم:*یه خواهر دارم...یعنی فکر کنم داشتم.*گفت:*پس با من بیا.میتونم کمکت کنم.*حداقل شاید بقیه فکر می کردند او مادرم است.پس دنبالش راه افتادم.کمی که راه رفتیم مرا داخل یک کوچه تاریک برد.فکر کردم نکند مرا بدزد؟تصمیم گرفتم اگر بیشتر پیش رفتیم جیغ بزنم و بدوم.اما دیدم جلوی یک در خیلی بزرگ و زنگ زده توقف کرد.بالای در را نگاه کردم.روی در نوشته بود:*یتیم خانه خانم دونالدروم.*زیرش هم با خط کوچکتری نوشته بود:*جایی برای زندگی بهتر*دیدم خانم مو گوجه ای که حتما اسمش دونالدروم بود دارد بهم اشاره می کند دنبالش بروم.وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.من سه سال در یک یتیم خانه دیگر زندگی کرده بودم،دلم نمیخواست تکرار شود.به هرحال دنبال خانم دونالدروم راه افتادم.حیاط خیلییی بزرگ بود.وقتی وارد راهرو شدیم به دست راست اشاره کرد و بعد وارد دفترش شدیم.پشت میزش نشست.من هم رو به رویش.گفت:*شروع کن.*شروع کردم:*خب....ما یه خانواده خیلی خوب بودیم تا اینکه یک ماه پیش یه قاتل اومد و اونارو کشت.من و خواهرم فرار کردیم اما بعد خواهرم رفت زیر ماشین.*خانم دونالدروم جوری که انگار خیلی دلش برایم میسوزد نگاهم کرد و گفت:*عزیزم،اگر بهم راستش رو بگی من میتونم کمکت کنم.*پس راستش را گفتم.همه چیز را گفتم.خانم دونالدروم هیچی نمی گفت.به نظر می رسید برایش شنیدن این جور مشکلات خیلی عادی است.بعد از مدتی نفس عمیقی کشید و گفت:*باشه.یه اتاق داریم که یک تختش خالیه.دختر خوبی هم اتاقیت میشه.*بعد از کمدش یک دست لباس کهنه و زشت دستم داد.پوشیدمش.بعد بهم گفت پله ها را که بروم بالا و بعد بپیچم راهروی سمت چپ،اتاق شماره بیست و شش را میبینم که اتاق من است.از اتاقش بیرون رفتم.دیوار ها انگار مرده بودند.از پشت درهای بسته صدای دختر ها می آمد.اتاقم را سریع پیدا کردم.وارد که شدم یک دختر روی تخت سمت راستی دراز کشیده بود.من را نگاه کرد.پاشد نشست و بعد گفت:*سلام.من جولین هستم.*


داستانداستان مجموعه ایداستان کوتاهگمشده
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید