فصل سیزدهم:رانا
در راه برگشت به خانه لولا،دیده بودم که چراغ رستوران روشن است.حتما کسی آنجا بود.و چون آن بوقلمونی که برنده شده بودیم در فر لولا جا نمی شد،به نظرم آمد بوقلمون را در فر رستوران بپزیم.پس دوباره بوقلمون را برداشتیم و با المر و لولا به سمت رستوران رفتیم.در اصلی قفل بود،پس از در پشتی،دری که به آشپزخانه راه داشت وارد شدیم.در کمال تعجب آقای نولان یعنی مدیر رستوران،لیسا و جک یعنی آشپز هامون و آنجل،تنها خدمتکار رستوران آنجا بودند.آنجل گفت:*بالاخره اومدی؟.نمیدونی چندبار بهت زنگ زدم!*گوشی ام را نگاه کردم.انجل راست می گفت.ازش سیزده تا میس کال داشتم.گفتم:*آره.ببخشید...حالا اینجا چه خبره؟*جک توضیح داد:*ما امشب اومدیم اینجا و اگر آقای نولان یه جواب درست به ما نده از اینجا تکون نمی خوریم!*پرسیدم:*جواب چی رو باید بده؟*آقای نولان با عصایش جلو آمد و گفت:*وای دخترم.مگر اینکه تو به دادم برسی!اینا ازم درخواست پول بیشتر کردند.ولی من که همیشه سهم خودم از رستوران رو برمیدارم.نه بیشتر،نه کمتر.*گفتم:*کی این فکر رو تو کله شماها انداخت که بیاین اینجا وایسین تا شاید پول بیشتری بهتون برسه؟*جک و لیسا آنجل را نشان دادم.تقریبا می توانستم حدس بزنم.گفتم:*آنجل،مجبورم کردی که به بقیه بگم آخرای روز وقتی میری تو دستشویی قایم میشی چیکار می کنی!*آنجل که یکم نگران شد گفت:*م..من کا...کاری نمی کنم.*پس یک صندلی جلو کشیدم و نشستم.گفتم:*مجبورم این موضوع رو مطرح کنم آنجل.من مدتیه که خبردار شدم آنجل با انعام ها چیکار میکنه.خب،مردم دست و دلبازن،بهمون انعام میدن،ولی آنجل نصف انعام هارو برمیداره برا خودش و نصف دیگه اش رو میده به من که بین هر پنج نفرمون تقسیم کنم.تازه!از اون نصف انعام هایی که به من میده هم سهم برمیداره.به نظر من اینکار میشه دزدی.حالا هرجور صلاح میدونید.میتونید بحث رو همینجا تموم کنیم و از این به بعد که کل انعام ها به من دست رسید مساوی تقسیم کنم،یا کل شب رو اینجا بمونید به امید اینکه پول بیشتری بهتون برسه!من دیگه حرفی ندارم.*دهان همه از تعجب باز مانده بود.آنجل آمد سمتم:*ای خائن!من اینجا تورو راه دادم!من فرستادمت پیش آقای نولان!تازه،از همه مهمتر برات کارت درست کردم که بزنی روی سینه ات!*گفتم:*اولا که خائن تویی نه من.دوما که اسمم رو روی کارت اشتباه نوشتی.اسم من راناست،نه لانا.فهمیدی؟!*صدایم این آخر ها اوج گرفت و احساس کردم دارم داد میزنم.آقای نولان،جک و لیسا ریختن سر آنجل و باهاش بحث و دعوا کردند.من اصلا حواسم نبود که لولا و المر در چارچوب در ایستاده اند.ناگهان لولا وارد شد.دست هایش را روی میز کوبید و داد زد:*اگر امکان داره این بحث مسخره رو بزارید برای فردا!امشب کریسمسه و من نمیخوام کریسمسم با کارهای مسخره شما خراب شه!فهمیدین؟؟؟؟*بعد سریع قیافه اش تغییر کرد،لبخند زد و رو کرد به آقای نولان:*سلام آقای...*آقای نولان لبخندزنان گفت:*اسپنسر نولان.میتونید منو اسپنسر صدا کنید.*لولا اهمیتی نداد.ادامه داد:*خب آقای نولان من یک بوقلمون کریسمس برنده شدم و تو فر خونه ام جا نمیشه.اگر امکان داره اینجا بپزیمش و...و میتونیم باهم یه کریسمس خوب داشته باشیم!*سخنرانی لولا که تمام شد آقای نولان گفت:*حتما.آشپزخانه مال خودتون.*لیسا که انگار هیجان زده شده بود پا شد و گفت:*اتفاقا دیروز برامون چاشنی ها و سبزیجات خوب آوردن.میتونیم کنار بوقلمون سیب زمینی بپزیم،دسر درست کنیم و سبزیجات پخته شده هم بزاریم کنارش!*لولا گفت:*عالیه!*المر وارد شد و همانطور که بوقلمون گنده دستش بود گفت:*این یکم زیادی سنگینه.اگه میشه برین کنار که بزارمش روی میز.وقتی بوقلمون گنده را گذاشت روی میز دست هایش را تکان داد و گفت:*آخیشش.*قرار شد هرکس کاری بکند،لولا و لیسا بوقلمون و سبزیجات پخته را درست کنند،جک و المر سیب زمینی و کراکر درست کنند و من هم دسر را درست کنم.ولی به نظر نمی رسید آنجل بخواهد کمکی بکند.رفته بود یک گوشه نشسته بود و فقط به دیوار روبرویش خیره ماند.صدای المر را از آن طرف آشپزخانه شنیدم که داشت می گفت:*منظورت چیه؟من چجوری...چجوری اینو یه مدلی خورد کنم که نازک باشه؟*جک زد زیر خنده:*برای کراکر باید همه چیز رو خیلی نازک خورد کنی که آخرش میشه کلی خوراکی نازک لایه لایه خوشمزه روی هم که یک کراکر نرم و خوشرنگ بهت میدن.*المر که انگار چیز زیادی دستگیرش نشده بود گفت:*من فکر کنم ترجیح بدم سیب زمینی رو درست کنم.*پس جک یک چاقو و یه کوه سیب زمینی به المر داد تا دست به کار شود.من هم رفتم تا کیک درست کنم.آرد و تخم مرغ و شیر و کره را برداشتم و دست به کار شدم.همه مواد را مخلوط کردم و هم زدم و هم زدم.که یادم افتاد چه خوب میشد اگر کیک را شکلاتی می کردم.یادم بود که سس شکلات نداریم.پس شکلات تخته ای را توی یک قابلمه کوچک گذاشتم تا آب شود.در همین حین یک ماشین مشکی براق جلوی در رستوران توقف کرد.آنجل از جا پرید.دست هایش را روی دهانش گذاشت.انگار ترسیده بود.کلاه و شنلش را برداشت و به ما گفت:*اگر اومدن و پرسیدن آنجلینا کجاست بگین رفته..چمیدونم...اصلا بگین خبر ندارید!فقط خواهش میکنم،ازتون خواهش میکنم نگید من اینجا بودم.*من برایش سر تکان دادم.بعد خودش رفت تا از در اصلی رستوران خارج شود.دو مرد با کت و شلوار مشکی وارد شدند.چهارشانه و قد بلند بودند.آدم ازشان می ترسید.ناگهان یک زن با لباس مارک و کلی زیورآلات وارد شد،نفس نفس میزد.داد زد:*آنجلینا کجاست؟آنجلینای من کجاست؟*لولا رفت جلو:*سلام خانم.آرامش خودتون رو حفظ کنید.آنجلینا کیه؟کجاست؟*آن خانم به لولا گفت:*چطور آرامش خودم رو حفظ کنم؟آنجلینا آبروی من رو برده.و مشکل منم همینه که نمیدونم کجاست!حالا شما از من میخواین که آرامشم رو حفظ کنم!پوف.من اگه دستم به اون برسه میدونم باهاش چیکار کنم!از اون دختر بدم میاد!*لولا گفت:*خانم،اگر دخترتونه،به نظرم نمیتونید ازش منتفر باشید.حداقل کمی دوستش دارید،مگه نه؟*آن زن به لولا نگاه کرد و گفت:*نه خانم.من دخترم رو یکم دوست ندارم،خیلی دوست دارم!فقط دلیل این همه کاری که با ما کرد رو نمیفهمم.*