ویرگول
ورودثبت نام
می‌گل
می‌گل
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

گمشده_قسمت هشتم

فصل دوازدهم:رز

جولین از روز اولی که رسیده بودم داشت درباره جشن کریسمس در یتیم خانه صحبت می کرد.و حالا هم که در راه کلاس ریاضی بودیم داشت برایم صحبت می کرد:*میدونی،سال قبل کریسمس خیلی خاطره انگیز نبود.چون پدربزرگ خانم دونالدروم مرده بود و خانم دونالدروم تو مدرسه نبود و همه چی درهم برهم.کلا اوضاع به هم ریخته بود.اونجا بود که فهمیدم باید قدر خانم دونالدروم رو بدونیم و...*آه کشیدم و گفتم:*جولین!اگر یه ذره صبر کنی من همه چیز رو کامل متوجه میشم.قرار شد خانم دونالدروم امروز قبل از شام همه چیز رو برامون توضیح بده.*جولین جور بدی نگاهم کرد.فکر کردم لحنی کمی تند بود.برای همین گفتم:*منظور بدی نداشتم.معذرت میخوام*گفت:*عیب نداره.مهم نیست.فقط بدو به کلاس برسیم.*تمام روز واقعا هیجان زده بودم.حتی فراموش کردم کار هنری جلسه قبلم را سر کلاس ببرم و مجبور شدم بعد از کلاس بمانم و کار هنری ام را از اول بسازم.من تاحالا بعد از پایان درس در کلاس نمانده بودم.یعنی تا حالا کاری نکرده بودم که برایش مجازات شوم.و حالا داشت اتفاق می افتاد.از شانس بد من هم این زنگ،زنگ آخر بود و خانم دونالدروم قرار بود بیست دقیقه دیگر سخرانی اش را درباره کریسمس در یتیم خانه شروع کند.خانم گریس،معلم موقت هنر،روبرویم نشست و گوشی اش را در آورد و همانطور که هندزفری را در گوش هایش می گذاشت گفت:*لطفا شروع کن.هرچی هم نیاز داری استفاده کن.*پس من هم سریع شروع کردم.نمیخواستم توضیحات جشن کریسمس را از دست بدهم.سریع یک مقوا برداشتم.کلی اکلیل و تکه کاشی های خورد شده آوردم و با چسب روی مقوا چسباندم.یک تکه کوچک سفال هم برداشتم تا دیگر برای ساخت شخصیت سه بعدی وقت بیشتری نگذارم و با سفال سریع بسازمش.بعد اصلا حواسم نبود که کل گواش قرمز را روی کارم خالی کردم.و بالاخره کارم تمام شد.هنوز پنج دقیقه تا شروع سخنرانی مانده بود.مجبور شدم چندبار خانم گریس را صدا کنم تا بالاخره صدای من را از صدای آهنگی که گوش می کرد تشخیص بدهد.کارم را نگاه کرد و گفت:*ام.عالی شده.فقط میز رو هم تمیز کن و بعد میتونی بری.*میز را سریع تمیز کردم و از کلاس زدم بیرون.وقتی رسیدم جولین برایم جا گرفته بود و خانم دونالدروم تازه داشت روی سن می رفت.خیالم راحت شد.خانم دونالدروم آمد روی سن و شروع کرد به حرف زدن:*سلام دخترا.فکر می کنم همونطور که خیلی هاتون خبر دارین کریسمس نزدیکه و ما هرسال اینجا رویایی ترین کریسمس ممکن رو می سازیم.برای امسال،من و چندتا از معلم ها برنامه های باحالی براتون چیدیم.اولین برنامه اینه که ما هفته اول کریسمس درس نداریم!*صدای جیغ و هورا های بلندی به گوشم رسید.خانم دونالدروم ادامه داد:*خب بله.نمیدونم تا حالا دریاچه یخی دیدین یا نه،هرسال دریاچه ها یخ می بندن و ما امسال تصمیم داریم که شما رو به یک اردوی چند روزه بیرون از شهر ببریم!*من و جولین به هم نگاه کردیم و از شادی فریاد کشیدیم.روز های بعد در یتیم خانه جزو بهترین روز هایم در آنجا بود.ما با کمک هم دیوار ها و کلاس هارا تزیین کردیم و دو روز بعد قرار بود به اردو بریم.یک روز سر میز صبحانه،یک دختر دوان دوان آمد توی سالن.خانم دونالدروم که داشت صبحانه می خورد از جایش بلند شد و به طرف دختر رفت.آن دختر موهایش طلایی ترین موهایی بود که تا حالا دیده بودم.خانم دونالدروم گفت:*سلام عزیزم.*دخترک فقط دستش را تکان داد.خانم دونالدروم گفت:*اسمت چیه؟*و وقتی دید دختر جواب نداد به حرفش ادامه داد.*میخوای بریم تو دفترم حرف بزنیم؟*دختر به میز صبحانه اشاره کرد.جولین آرام گفت:*خانم،فکر کنم گرسنه شه.*دختر سرش را به معنای تایید نشان داد.پس یک ذره رفتم کنار و گفتم:*میتونی بیای کنار من بشینی.*دختر لبخند زد و آمد کنارم نشست.نان و پنیر را گذاشتم جلویش و او با ولع عجیبی شروع به خوردن کرد.بعد از مدتی خانم دونالدروم و آن دختر به اتاق خانم دونالدروم رفتند تا باهم صحبت کنند.اما من شک داشتم که آیا او اصلا حرف می زند؟به محض اینکه دختر پایش را از سالن بیرون گذاشت،همهمه ها درباره اش شروع شد.همه می گفتند که او لال است.روز عادی پیش رفت و ما دیگر آن دختر را ندیدیم تا اینکه وقتی برای خوابیدن به اتاق رفتیم دیدیم خانم دونالدروم و آن دختر در اتاق من و جولین ایستاده اند.خانم دونالدروم گفت:*بچه ها،این جنی هست.جنی،اینا رز و جولین هستند.جولین 11 ساله که اینجاست و رز هم تازه یک سال و نیمه که اومده.و من تصمیم گرفتم که توی اتاق شماها بمونه.*جنی دستش را برایمان تکان داد.من و جولین هم بهش سلام کردیم و تازه ان موقع بود که دیدم تخت من عوض شده و به جایش یک تخت دو طبقه گذاشته اند.شب موقع خواب،جولین تمام تلاشش را کرد که از جنی حرف بکشد،اما او یک کلمه هم حرف نزد.وقتی صدای خر و پف جنی بلند شد،جولین گفت:*فقط همین یکی رو تو اتاقمون کم داشتیم.من مطمئنم این اصلا نمیتونه حرف بزنه.*گفتم:*جولین.بدجنسی نکن.اگه نمیتونه حرف بزنه پس خانم دونالدروم از کجا اسمش رو فهمیده؟*جولین گفت:*شاید اسمش رو روی کاغذ نوشته باشه.*گفتم:*فقط بخواب.شب بخیر.*

صبح روز بعد،قرار بود به اردو برویم.و وقتی فهمیدیم جنی هم با ما می آید متوجه شدیم که ماندنش علنی شده.و قسمت خوب ماجرا این بود که بکی هم با ما می آمد!در اتوبوس همش منتظر بودیم که زودتر برسیم.و بالاخره بعد از دو ساعت سواری رسیدیم.خانم دونالدروم و بکی چادر ها را بهمان دادند و گفتند هر سه نفر در یک چادر.وقتی من،جولین و جنی چادر رو برپا کردیم جولین به چادر نگاه کرد،سرش را کج کرد و گفت:*اندازه اش برای اینکه سه نفر توش بخوابن زیادی کوچیکه!*رز هم با تکان دادن سر موافقتش را نشان داد.من گفتم:*اشکالی نداره.من که به شخصه نمیخوام تو چادر بمونم.میخوام از تمام وقتم برای اسکیت سواری روی دریاچه استفاده کنم.*بعد از اینکه وسایلمان را در چادر گذاشتیم،اسکیت ها را که از قبل بهمان دادند پوشیدیم.جنی در پوشیدنش استاد بود و در عرض سی ثانیه آن را پوشید و بند هایش را بست در حالی که من و جولین داشتیم با اسکیت ها کلنجار می رفتیم تا آنها را پایمان کنیم.اول من موفق شدم.اما جولین همچنان داشت تلاش می کرد.جنی به سمت جولین رفت،دستش را روی اسکیت جولین گذاشت و در یک چشم به هم زدن آن را پای جولین کرد و بندش را هم برایش بست.بالاخره وقت اسکیت سواری بود.رفتیم روی دریاچه یخ زده لیز.همه بچه ها از این طرف و آن طرف لیز می خوردند و می افتادند.از جمله جولین.اما من قبلا کمی،فقط کمی در سن پنج سالگی قبل از اینکه به پرورشگاه قبلی بروم یاد گرفته بودم چطور روی یخ حرکت کنم.جنی هم که ماهرانه داشت با اسکیت هایش طرح هایی از جمله قلب و یک گردنبند خیلی عجیب روی یخ می کشید.بعد من هم همراهش شدم و این جولین بود که داشت حرص می خورد.من و جنی رفتیم کمکش.دونفری او را گرفتیم تا لیز نخورد و بعد جولین هم راه افتاد.من و جولین داشتیم روی یخ می چرخیدیم که ناگهان صدای گریه شنیدیم.به سمت صدا رفتیم و چند بچه خیلی غول پیکر را دیدیم که رز را یک گوشه گیر آورده بودند.جولین سرشان داد زد:*هی ابله ها!ولش کنین.یه آدم جدید گیر آوردین؟دست از سرش بردارین.*جولین با یکی از بچه ها درگیر شد و جنی خیلی تند آمد طرف من.همش نگران بودیم که جولین سر بخورد.و جولین یکهو روی یخ افتاد.یکی از بچه ها با اسکیتش روی زمین کوبید،یخ تقی صدا داد و شکست و جولین و در آب پرت شد!همه اینها در 30 ثانیه اتفاق افتاد اما وحشتناک بود.جیغ کشیدم و خانم دونالدروم و بکی به طرفمان آمدند.یکی از همان بچه ها من من کنان گفت:*ام...خانم...این دختره،جولین...پرت شد تو آب.*خانم دونالدروم فریاد کشید:*ای وای.*من هم زبانم بند آمده بود.با کمک بچه ها هرطور شد جولین را کشیدیم بیرون.داشت می لرزید!خانم دونالدروم کتش را روی شانه های او انداخت.همه جا ساکت شده بود و به جز صدای برخورد برف به یخ هیچ صدایی نمی آمد.که ناگهان صدایی خیلی ضعیف و ناآشنا را شنیدیم:*خانم،جولین نیفتاد.اونو پرتش کردن توی آب!*همه به طرف صدا برگشتیم.جنی بود که سرخ شده و معلوم بود عصبانی است.صدایش را بلند کرد:*آره.اون نیفتاد.هلش دادن!*خانم دونالدروم پرسید:*کی هلش داد؟*جنی به آن دختر که جولین را هل داد اشاره کرد و گفت:*این*



داستانداستان کوتاهگمشده
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید