ویرگول
ورودثبت نام
می‌گل
می‌گل
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

گمشده_قسمت چهاردهم

فصل هجدهم:رز

دستم رو روی چونه­ ام گذاشته بودم و به بیرون پنجره ماشین نگاه می­کردم.

خانم برونته پرسید:"دلت غذای خاصی میخواد؟من برای ناهار رولت گوشت در نظر گرفتم.اما اگر چیز دیگه ­ای میخوای بگو."گفتم:"نه.ممنونم."رولت گوشت را دوست داشتم،و خیلی وقت بود که نخورده بودم،قبل از اینکه توی پارک گم بشم،رانا یک بار برایم درست کرد.ماشین کنار خیابان توقف کرد.پرسیدم:"رسیدیم؟"خانه ای که روبرویش توقف کردیم خیلی کوچک بود،به نظر نمی ­رسید خانه برونته ها آنجا باشد.آقای برونته جواب داد:"نه،ولی هر زندگی جدیدی نیاز به وسایل جدید داره.اومدیم تا وسایل جدید بخری."زندگی جدید؟منطقی بود.اول از همه وارد یک لباس فروشی شدیم.اولین چیزی که توجهم را جلب کرد،برچسب قیمت لباس ها بود.قیمت هر لباس از آن یکی بیشتر بود.گفتم:"قیمت اینا واقعا زیاده،لازم نیست از همچین جایی خرید کنیم."خانم برونته همانطور که بین لباس ها می­ گشت و روی پارچه هایشان دست می کشید گفت:"قیمت اینا زیاد هست،اما به عنوان مغازه ای که سالی یه بار بهش سر می­ زنیم و جنس لباس هاشم عالیه،ارزشش رو داره.از این خوشت میاد؟"پیراهن سرمه ای پررنگی را بالا گرفت.واقعا زیبا بود.گفتم:"آره،خیلی قشنگه."ناگهان چشمم به پیراهنی صورتی افتاد که دکمه هایش یکی درمیان صورتی و بنفش بود و در میان بقیه پیراهن ها می درخشید.پیراهن را برداشتم و به خانم برونته گفتم:"خانم،این چطوره؟"خانم برونته برگشت و گفت:"اینم عالیه!حتما اینو پرو کن."به اتاق پرو رفتم.پیراهن را پوشیدم،دستم به زیپش نمی رسید.خانم برونته آمد تو و گفت:"بزار کمکت کنم."با صدای نسبتا بلندی گفتم:نمیخوام!خودم میتونم!"

ممنون از @? A . ARTIST ? بابت این تصویر قشنگ از رز در لباس جدیدش:)
ممنون از @? A . ARTIST ? بابت این تصویر قشنگ از رز در لباس جدیدش:)



همان پیراهن صورتی را خریدم.به خانه رسیدیم.خانه برونته ها تقریبا بزرگ بود.تم خانه در نگاه اول آبی به نظر می رسید.کاغذ دیواری ها،مبل ها،و تابلو ها همه آبی بودند.پرسیدم اتاقم کجاست.دویدم و به طبقه بالا رفتم.در اتاقم یک تخت بزرگ،یک میز،فرش،و یک مبل کوچک بود.رنگ تخت و مبل و میز بنفش،و رنگ پرده ها و فرش طوسی بود.وقتی توی پرورشگاه بودم آرزوی یک اتاق دقیقا مثل این را داشتم.سرم را که برگرداندم،دیدم خانم برونته توی چارچوب در ایستاده.گفتم:"اینجا واقعا قشنگه،خیلی دوستش دارم،ممنونم"خانم برونته گفت:"قابلتو نداره عزیزم."آمد برود،که گفتم:"خانم،ببخشید که توی مغازه،سرتون داد زدم.من همیشه عادت داشتم کار هامو خودم بکنم.اگه ناراحت شدید،معذرت میخوام."خانم برونته گفت:"اوه عزیزم،من اصلا ناراحت نشدم،کاملا درک میکنم.نیازی به معذرت خواهی نیست.در ضمن،اسمم سوزانه،خیلی از کلمه خانم خوشم نمیاد.چند دقیقه دیگه پایین میبینمت،برای ناهار."سوزان رفت و در را پشت سرش بست.خودم را روی تخت انداختم و بالشت را بغل کردم.در آن لحظه فهمیدم که دیگر در زندگیم هیچ نیازی به رانا ندارم.


داستانداستان کوتاهگمشدهمی گلبرونته ها
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید