می‌گل
می‌گل
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

گمشده_قسمت یازدهم

فصل پانزدهم:رانا

شب کریسمس را هرجوری بود گذراندیم.ولی از روز بعدش آنجل سر کار نیامد.بعد از یک هفته دیگر هم نیامد.آن موقع بود که نگرانش شدم.تصمیم گرفتم دنبالش بگردم.آقای نولان گفت در مسافرخانه زندگی می کند.نمی دانست کدام مسافرخانه.اما هرجا بود،به احتمال زیاد از رستوران دور نبود.به تمام مسافرخانه های آن دور و اطراف سر زدم.هیچکدام کسی به نام آنجل یا آنجلینا نمی شناخت.در یکی از مسافرخانه ها وقتی اسم آنجل را گفتم قیافه مرد عوض شد،انگار تعجب کرده بود.پرسیدم:*چی شده؟*مردی که پشت پیشخوان بود انگشتش را محکم روی دماغش به معنای هیس فشار داد:*هیسس.آروم دختر!نکنه همون دختر بدنام فراری رو میگی؟من اینجا راهش داده بودم تا اینکه یه سری حرف ها درباره اش شنیدم و به سرعت بیرونش کردم.هنوز مطمئن نبودم تا اینکه مادرش هم به اینجا سر زد و ماجرای دخترش رو برام تعریف کرد.بچه های این دوره زمونه واقعا پررو شدن.*نمی توانستم حرف های مرد را باور کنم.چی داشت می گفت؟منظورش از بدنام فراری چی بود؟این را ازش پرسیدم.همانطور که پیشخان را دستمال می کشید گفت:*من ترجیح میدم بهت نگم.ولی اگر شانست زد و اون دختر رو پیدا کردی،از نظرم به مادرش تحویلش بده.تا به سزای اعمالش برسه.*در تمام راه تا مسافرخانه بعدی داشتم به این فکر می کردم که آنجل ممکن است چه کار کرده باشد.حرف های مرد در سرم می چرخید:*بدنام فراری*منظورش چه بود؟آنجل از زندان فرار کرده بود؟احتمالش کم به نظرم می رسید.ممکن نبود آنجل از زندان فرار کند و به جای پلیس مادرش دنبالش بگردد.در همین فکر ها بودم که زیر پل،یک دختر با موهای ژولیده دیدم که داشت ساندویچ می خورد.کمی نگاهش کردم.بعد یکهو فهمیدم کیست!آنجل بود!داد زدم:*آنجل!آنجل!*او تا مرا دید پاشد کوله پشتی اش را پشتش انداخت و کیفش را دستش گرفت و شروع به دویدن کرد.دنبالش دویدم.داد زدم:*چرا از من فرار می کنی؟*برگشت و نگاهم کرد:مطمئنم مامانم تو رو استخدام کرده که منو بگیری!من گول نمیخورم!نمیتونی منو برگردونی!نمیتونی!*ایستادم و نفس نفس زدم.آنجل را سر چهارراه گم کرده بودم.به خانه برگشتم.وقتی رسیدم و در زدم،لولا در را باز کرد و گفت:*سلام رانا.تحقیقاتت چطور پیش رفت؟*جواب سلامش را دادم.وارد که شدم یک مرد جوان روی مبل نشسته بود.لولا گفت:*ام...این پسرمه.آلبرت.*آلبرت پس از سلام کردن از من خواست بنشینم.لولا گفت:*آلبرت همین الان رسید.خب آلبرت،برای چی اومدی؟*آلبرت گفت:*اومدم تا کریسمس رو به مادرم تبریک بگم.اشکالی داره؟*لولا که انگار بغض کرده بود گفت:*اشکالی نداشت اگر واقعا به خاطر کریسمس میومدی.تازه!الان یک هفته از کریسمس گذشته!پسرات و زنت رو هم نیاوری!پس اگر اینطوریه،اصلا نمیخوام برای کریسمس بیای.*آلبرت که انگار کمی ناراحت شده بود گفت:*خب راست میگی.من واقعا به خاطر تبریک کریسمس نیومدم.اومدم تا بهت بگم که...بگم که این دختر نباید باهات زندگی کنه.*لولا عصبانی شد.انگار یه دفعه خونش به جوش آمد:*تو به چه جرئنی این حرفو به من میزنی؟این زنای پیر فضول بهت خبر رسوندن هان؟بالاخره بعد از دو سال اومدی مادرت رو ببینی و تنها دلیلت این بوده که به من بگی رانا رو،دخترم رو از خونه ام بیرون کنم؟اون به اندازه تو و برادرات بچه منه!حداقل تو این دوساله محبتش از تو بیشتر بوده.من عاشقشم!نمیتونم بیرونش کنم!*من فقط به بحثشان نگاه می کردم.تا آن موقع فکر نمی کردم آنقدر برای لولا مهم باشم.آلبرت پاشد،لباسش را تکاند و گفت:*برام مهم نیست.من نمیزارم این دختر غریبه اینجا بمونه!خدافظ مامان!*آلبرت که رفت،لولا آمد پیش من نشست.بعد یکهو شروع به گریه کردن کرد.گریه کردنش به اندازه گریه های رز دردناک بود!گفتم:*متاسفم*لولا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد:*منم همینطور.*لولا بعد از یک دقیقه گریه کردن گفت:*میتونی یه جایی اجاره کنی؟فقط برای یه مدت.من درستش میکنم.قول میدم.*گفتم:*من واقعا دلم میخواد اینکارو بکنم اما من...اما من پول ندارم.*لولا گفت:*چی؟*گفتم:*من پولی برای اجاره کردن جایی ندارم.تقریبا هیچی ندارم!*لولا پرسید:*منظورت چیه؟همه پولت رو برای دانشگاه دادی؟مگه از رستوران حقوق نمیگیری؟*گفتم:*من اصلا دانشگاه نمیرم.یعنی هرروز نمیرم.فقط سه روز در هفته میرم.*لولا داشت نگران می شد.حالا نوبت من بود که گریه کنم.نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و همینطور سرازیر شدند.لولا بعد از مدتی که من گریه می کردم گفت:*چی شده؟دزد پولاتو دزدیده؟میتونی به من بگی!*بعد از دقایقی گریه کردن در بغل لولا بالاخره گفتم:*من...من تمام پولام رو برای پیدا کردن رز خرج کردم.*لولا نفس عمقیی کشید.دستم را گرفت و گفت:*عزیزم،کار عاقلانه ای کردی!من هم بودم اینکارو می کردم.ولی چرا به من نگفتی؟کی دنبالش گشتی؟چجوری؟و اینکه واقعا همه پولت رو،همه همش رو دادی؟*انگار سوال های لولا تمامی نداشتند.گفتم:*بله لولا،همه همه اش رو خرج کردم.به جز مقداری که شهریه دانشگاه رو دادم و پولم فقط به سه روز در هفته می رسید.من برای پیدا کردن رز به تعداد زیادی مراکز حمایت و مراقبت از کودکان سر زدم که شاید اونجا باشه و چون نبود،کلی پول دادم که دنبالش بگردن.به پلیس اطلاع دادم که بگردن و اگر پیداش کردن سریع منو خبر کنن.تنها عکس شناسنامه ایش رو هم دادم.من همه جاهایی که به ذهنم می رسید رو هم گشتم.خونه قبلیمون،خونه دوستاش.خونه معلمش!حتی به پرورشگاه قبلی مون هم سر زدم.به پارکی که اونجا گمش کردم هم رفتم.من کل شهر رو زیر و رو کردم اما رز نبود!واقعا نبود!لولا!حالا که پیداش نکردم،یعنی مرده،نه؟*لولا که خیلی تعجب کرده بود و تو شوک بود،بهم نگاه کرد.صورتش ناراحتی را نشان می داد.ولی به هرحال بهم گفت:*نه عزیزم.نمرده.من مطمئنم.یه حسی اینو بهم میگه.*



داستانداستان کوتاهگمشدهقهوه
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید