فصل یازدهم:رانا
تقریبا هر روز المر را می دیدم.یک سال و نیم بود که هر روز باهم یک جا قرار می گذاشتیم.پارکی،کافه ای.تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم ببرمش خانه لولا.نه اینکه قبلا لولا را ندیده باشد،نه!چند باری او را دیده بود اما تا حالا خانه نیامده بود.قبلش به لولا گفته بودم و فکر می کردم اهمیت نمی دهد اما کل خانه را تمیز کرد و یک ظرف پر از میوه چید و گذاشت روی میز.عصر دوشنبه زنگ در خانه زده شد و من و لولا هم به استقبال المر رفتیم.آمد تو و لولا اصرارش کرد روی بهترین صندلی اش بنشیند.اول نفهمیدم چرا ولی وقتی بحث کریسمس را پیش کشید همه چیز برایم مشخص شد.لولا همانطور که دست هایش را روی پایش گذاشته بود و لبخند میزد به المر نگاه کرد و گفت:*خوش اومدی...میوه بردار،از خودت پذیرایی کن.ام...میدونید،میخوام یه موضوعی رو با هردوتون مطرح کنم.همونطور که میدونید دوشنبه کریسمسه و کلوپ بولینگی که من با دوستام میرم،قراره یک جشن کریسمس برگزار کنه...*احساس کردم باید دخالت کنم:*المر،لولا شنبه ها با دوستاش میرن و بولینگ بازی میکنن.لولا هم به طرز عجیبی بازیکن حرفه ای هست و واقعا دلش میخواد تو جشن کریسمس شرکت کنه.ولی مشکل اینجاست که جشن حالت مسابقه و بازی داره و لولا نمیتونه تنها بره،*لولا پرید وسط حرفم:*عزیزم بزار خودم ادامه بدم.بله.من میخوام به اون جشن برم و باید حداقل دوتا همراه و حداکثر چهار نفر با خودم ببرم.میخواستم از تو و رانا خواهش کنم همراهم بیاین.خب،نظرت چیه؟*لبم را گزیدم.خب خجالت کشیده بود.اما المر در کمال تعجب خنده بلندی کرد،دست هایش را به هم زد و گفت:*معلومه که میام!من عاشق مهمونی های کریسمسم!*اما برعکس المر،من مهمانی های کریسمس را دوست نداشتم.اصلا از جمع زیاد خوشم نمی آمد.ولی چاره ای نبود.دلم نمیخواست لولا را ناراحت کنم.سه روز دیگر جشن بود.لولا من را صبح ساعت 8 بیدار کرد و فریاد زد:*کریسمس مبارک عزیزم!*چشم هایم را مالیدم و در تختم نشستم.از لولا تشکر کردم اما همان موقع او من را کشان کشان به سمت پذیرایی برد و گفت:*دادا دادام!*یک کادوی روی کاناپه خودنمایی می کرد.لولا را بغل کردم و گفتم:واییی ممنونم لولا.*بعد کاغذ کادو را باز کردم و با چیز عجیبی مواجه شدم.یک صفحه شطرنج با کلی مهره!لولا که دید تعجب کرده ام گفت:*گفتم بد نیست باهم شطرنج بازی کنیم.نه؟*جواب دادم:*اما...اما من بلد نیستم.*لولا خندید و گفت:*اشکالی نداره.یادت میدم*و اینجوری شد که من و لولا تا عصر شطرنج بازی کردیم و عصر آماده شدیم تا برویم.وقتی رسیدیم المر هم با کت و شلوار جلوی کلوپ ایستاده بود.وارد شدیم و به جمع زیادی از آدم ها پیوستیم.لولا برای من و المر و خودش بلیط شرکت در جشن خرید.نمیدانستم شرکت در جشن هم پولی است!لولا زود رفت،قاطی جمعیت شد و با دوستانش گرم گرفت.من المر مدتی به مردم نگاه کردیم که یکهو المر گفت:*بریم پیتزا بخوریم؟گمونم اون طرف سالن داشته باشه.*حق با المر بود آن طرف پیتزا و کلی نوشیدنی و کیک می دادند.آن موقع فهمیدم بلیط برای این بود که از خدمات آنجا رایگان استفاده کنیم.من و المر این را که فهمیدیم کلی خوراکی سفارش دادیم.اول یک پیتزا گرفتیم با نوشابه،بعد سیب زمینی تنوری خوردیم و آخر هم تارت توت فرنگی.میز جلویمان پر از خوراکی بود.یک پیرزن از کنارمان رد شد و زیر لب گفت:*گشنه ها.*بعد هم رفت.من و المر زدیم زیر خنده.اصلا برایمان مهم نبود که ما را گشنه خطاب کنند.بعد از اینکه کلی خوراکی خوردیم،یک پیرمرد رفت روی سن و شروع کرد به سخنرانی:*سلام!شبتون بخیر و کریسمس همگی مبارک!امشب ما یک بوقلمون مخصوص کریسمس جایزه میدیم.برای گرفتن این بوقلمون کافیه کارت شرکت در قرعه کشی بخرید و اسم خودتون رو روش بنویسید!امیدوارم شما برنده خوشانس بوقلمون غول پیکر امشب باشید!*لولا آمد کنارمان:*واییی.من خیلی هیجان دارم.دلم میخواد اون بوقلمون رو بگیرم تا امشب خونه یک بوقلمون خوشمزه درست کنیم!*بعد رفت کنار یک پیرمرد و ازش یک کارت خرید و اسم خودش را رویش نوشت.المر بهم گفت:*بیا ماهم بریم بخریم،به قول اون آقا،شاید شانس داشته باشیم و برنده بشیم.*پس رفتیم تا کارت بخریم.پیرمرد کارت فروش کارت هارا بالا گرفته بود و داد میزد:*بیاین کارت بخرین تا برنده بوقلمون غول پیکر باشید!*هرچند که صدایش در آن شلوغی و در صدای آهنگ محو می شد.من و المر را دید که داریم به طرفش می رویم و لبخند زد:*سلام!شما ها کارت میخواین؟*من و المر یکصدا گفتیم:بله.*همانطور که داشت دوتا کارت از دسته کارت هایش جدا می کرد گفت:*هر کارت 50 سنته.*المر کارت هایمان را گرفت و یک دلار داد به پیرمرد و من هم اسم هایمان را رویشان نوشتم.به المر گفتم:*تو برو،منم میام*المر رفت تا کارت ها را در تنگ بزرگ بندازد.نزدیک پیرمرد شدم و گفتم:*کلا چندتا کارت داری؟*جواب دادم:*100 تا بیشتر نمونده.*گفتم:*همشو میخوام*پیرمرد تعجب کرد:*همشو که نمیتونم بهت بدم،باید بیست تاش رو برای بقیه نگه دارم.اما میتونم 80 تاش رو بهت بفروشم.*چهل دلار دادم و هشتاد تا کارت گرفتم.به طرز عجیبی دلم میخواست لولا بوقلمون را برنده شود تا شاید خوشحالش کرده باشم.اما اینکه من 80 تا کارت خریدم پیش خودم می ماند.با خودکار روی همه 80 تا کارت اسم لولا را نوشتم و رفتم و همه کارت ها را در تنگ ریختم و آرزو کردم که اسم لولا در بیاید.بالاخره وقت قرعه کشی فرا رسید.همان پیرمرد رفت روی سن و همه برایش دست زدیم.دستش را در تنگ چرخاند و چرخاند و چرخاند تا اینکه یک کارت را بیرون آورد و اسم را خواند:*لولا جنکیز،برنده خوشانس ما!لولا،کجایی؟بیا این بالا.*لولا جیغ کشید و رفت بالای سن.چشم هایش از خوشحالی برق می زدند.وقت رفتن شد.لولا بوقلمون بزرگش را(که واقعا خیلی بزرگ بود) تحویل گرفت و تمام راه درباره این حرف زد که اگر آدم واقعا چیزی رو بخواد،همون میشه و از این حرف ها.بالاخره رسیدیم خانه.بوقلمون را به زور بردیم داخل خانه.لولا ناگهان ناراحت شد:*این خیلی بزرگه،تو فر من جا نمیشه.حالا چیکار کنیم؟*همگی کمی فکر کردیم که من بشکن زدم و گفتم:*من یه فکری دارم*