وقتی که ۱۶ ، ۱۷ سالم بود ، بهار ، صبح ها خیلی زود بیدار میشدم . یک ساعت قبل از اینکه آفتاب آرامش شب رو کنار بزنه بیدار میشدم و یه سری کارای روزمرهام رو انجام میدادم . تماشای بالا اومدن آفتاب از پس اون همه تاریکی و پرواز پرستوها و شنیدن صداشون یکی از اون کارا بود .
انقدر پرستوها زیبا پرواز میکنن که فقط باید ببینی تا بفهمی چی میگم . این پرنده انگار با بقیه پرنده ها فرق میکنه ، انگار روح داره . انقدر باهوش و دقیق هست که نگو . یه طوری مستقیم و با سرعت سمت دیوار پرواز میکنه که با خودت میگی دیگه اینبار خورده به دیوار اما ۱۰ سانتی دیوار یه طوری جهتش رو عوض میکنه که انگار اصلا از اول داشت اونوری پرواز میکرد .
هر موقع میدیدمشون حالم خوب میشد و روزم رو میساختن . یه روز حدود اوایل خرداد ماه از مادرم پرسیدم : ( پرستوها تا کی تو شهرمون میمونن؟؟؟ ).
مادرم جواب داد : ( نمیدونم ولی فکر میکنم تا اواخر تابستون باشن .)
بعد از شنیدن اینجواب خیلی خوشحال شدم که میتونم سه ماه دیگه هم هر روز صبح بیدار شم و پرستو های دوست داشتنیم رو ببینم .
از اون روز به بعد دیگه صبح ها زود بیدار نشدم ، هر روزی هم که میگذشت و دیر بیدار میشدم با خودم میگفتم اشکالی نداره آفتاب که هر روز طلوع میکنه ، پرستو ها هم که حالا حالا ها هستن .
روزها همینطوری گذشت تا نیمه های تیر ماه ، یه شب خیلی دلم برای پرستو هام تنگ شده بود و دلم میخواست واقعا دوباره ببینمشون . با خودم تصمیم گرفتم فردا ، مثل قبل ، یک ساعت قبل طلوع آفتاب بیدار بشم و منتظرشون بمونم تا بیان .
خوابیدم ، صبح یک ساعت قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم ، منتظر موندم ، منتظر موندم و منتظر موندم . آفتاب مثل همیشه طلوع کرد ولی هر چقدر صبر کردم خبری از پرستوهای من نبود .
اونا رفته بودن و من به امید اینکه اونا حالا حالا ها هستن و هنوز فرصت زیادی دارم روزهای بودنشون رو از دست دادم . دیگه هر کاری هم میکردم بر نمیگشتن تا سال آینده ولی امید داشتم که بالاخره سال بعد میبینمشون .
همون سال به شهری مهاجرت کردیم که پرستو ها هیچ وقت وارد اون شهر نمیشدن . شاید اگر اون چند روز آخر بهار هم مثل روزای قبلش به عشق پرستو ها بیدار میشدم ، چند روز دیرتر کوچ میکردن تا من بیشتر تماشاشون کنم، شاید اگر اون روزای آخر هم زود از خواب بیدار میشدم و میدیدمشون اونا به شهر جدیدی که بهش نقل مکان کردیم هم سر میزدن تا من ببینمشون . اما من با فکر اینکه اونا حالا حالا ها هستن و من تا ابد فرصت دیدنشون رو دارم ، تا ابد از دستشون دادم .
از اون موقع است که هیچ پرستویی ندیدم . شاید یه روزی ، یه جایی باز بتونم ببینمشون اما اون روز من هرچقدر هم مشتاق و بیقرار دیدنشون باشم اونا دیگه دوست ندارن که من ببینمشون .