در سال ۱۹۵۱ ری برَدبِری ۹ دلار و هشتاد سنت هزینه کرد تا پیشنویس اولین رمانش را به پایان برساند.
دلیل این مسأله این بود که ساعتی از روز که رِی قرار بود در منزلش بنویسد دقیقاً همزمان بود با وقتی که فرزندانش میخواستند بازی کنند. این بود که به کتابخانه دانشگاه کالیفرنیا رفت و یک ماشینتحریر را برای بازههای نیم ساعته اجاره کرد و مجموعاً ۹ دلار و هشتاد سنت به متصدی کتابخانه پرداخت کرد.
چیزی که او با آن ماشینتحریر نوشت رمان «فارنهایت ۴۵۱» بود.
کتاب «ذن در هنر نویسندگی» شامل مجموعه مقالاتی است که اندیشههای برَدبِری را در باب نوشتن تشریح میکند به همراه توصیههایی حکیمانه برای آنهایی که قصد دارند وارد حرفه نویسندگی بشوند.
بخشی از این کتاب شامل خاطرات نویسندگی رِی بِرَدبِری است، بخشی دیگر شامل مطالب آموزشی که بینشی شفاف و واقعبینانه از هنر نویسندگی به شما ارائه میدهد.
بردبری در این کتاب قرار است که به شما نشان دهد چگونه هر نویسندهای میتواند مسیر منحصر به فرد خود را برای شکل دادن به لحن و سبک نوشتاریاش پیدا کند.
اولین باری که در زندگی تصمیم گرفتم میخواهم چهکاره شوم یازده سالم بود، تصمیمم این بود که یک شعبدهباز بشوم و با سحر و جادو دور دنیا را سفر کنم. دومین تصمیم شغلی من وقتی بود که دوازده سالم بود و برای سال نو یک ماشینتحریر اسباببازی هدیه گرفتم و همان شب تصمیم گرفتم که نویسنده بشوم. بین این تصمیم و عملی شدن آن هشت سال وقفه افتاد که شامل گذراندن دوره راهنمایی، دبیرستان و روزنامه فروشی در کنار خیابانهای لسآنجلس بود، فاصلهای که در آن من سه میلیون کلمه نوشتم.قسمتی از خاطرات رِی بِرَدبِری ~ کتاب «ذِن در هنر نویسندگی»
ماجرای سفر بردبری از روزنامه فروشی در گوشه خیابان، تا خلق رمان فارنهایت ۴۵۱، همهاش پیرامون جستجوی لذتها بوده است.
همانطور که مشاهده کردهاید، من همه رمانها و داستانهایم را با شور و شوق زیادی مینویسم.
جامعه ادبی معمولا به خلق داستان به عنوان یک فرایند دردناک و سخت مینگرند؛ یعنی فرایندی طی آن نویسنده شیاطین درون خود را در قالب کلمات بر روی کاغذ میآورد. اما بردبری به گونهای دیگر به فرایند خلق ادبی نگاه میکند.
برای کار خلاقانه، یک هنرمند در هر زمینهای که فعالیت میکند باید به فرایند خلق هنری خود به عنوان یک ماجراجویی جذاب نگاه کند و از آن لذت ببرد».
پرشور بودن او نه تنها در کارش نمود دارد، بلکه به طور کلی در سرتاسر زندگیاش پیداست.
هر روز صبح از رختخواب بیرون میپرم و بر روی یک مین قدم میگذارم. آن مین خود من هستم در واقع و بعد از انفجار، بقیه روز را با کنار هم گذاشتن قطعات وجودم سپری میکنم.
اما انگیزه بردبری برای نوشتن چیست؟ اگر لذت را به عنوان یک محرک نادیده بگیریم، نوشتن برای او پادزهر زندگی است.
بنابراین اگرچه هنر، آنطور که ما آرزو میکنیم نمیتواند جلوی جنگ، محرومیت، حسد، طمع، پیری یا مرگ را بگیرد، اما میتواند در میان همه این ناملایمات ما را حفظ و احیا کند.دوم اینکه، نوشتن راز بقا است. البته هر هنری، هر کار خوبی ….
به گفته بردبری، شما باید خلاقانه با وجه آنتروپی زندگی مخالفت کنید. از این رو میتوان از فرایند نوشتن به عنوان سپری در برابر ابعاد ناخوشایند زندگی استفاده کرد.
شما باید از نوشتن مست شوید، طوری که واقعیت نتواند شما را نابود کند. به این خاطر که نوشتن همه ابعاد مختلف زندگی شما را منسجم و مرتب میکند. نوشتن در واقع به زندگی شما شکل میدهد، افکار شما را تعالی میبخشد و شما را به واقعیت نزدیکتر میکند. من در طی زندگیام یاد گرفتهام که اگر بگذارم روزی بدون نوشتن بگذرد، احساس ناخوشایندی به من دست میدهد. اگر این اتفاق برای دو روز تکرار شود احساس تپش قلب به من دست میدهد. اگر به روز سوم برسد، آنوقت به دیوانگی خودم مشکوک میشوم. در روز چهارم هم قطعاً حس یک گراز را خواهم داشت که در حال غرق شدن و دست و پا زدن در یک باتلاق است. یک ساعت نوشتن یک فعالیت انرژیبخش و به شدت مقوی برای روح من است. فرایندی که طی آن کلمات پشت سر هم روی کاغذ میآیند و هر ۱۰ دقیقه یک بار باید یک کاغذ سفید در ماشینتحریر بگذارم.
برای همه ما در برههای از زمان، این سؤال پیش آمده که آیا اصلاً باید بنویسیم یا نه؟ غالباً نوشتههای خود را مرور میکنیم و نمیدانیم که آیا آنها برای چاپ و عرضه به دیگران مناسب است یا نه؟
بردبری ارزش یک نویسنده را به شیوهای متفاوت ارزیابی میکند …
اگر از من بخواهند مهمترین مواردی را که در شکل دادن یک نویسنده تأثیر دارند نام ببرم، آن چیزهایی که شاکله و ساختار او را شکل میدهند و او را در امتداد مسیرش به جایی که میخواهد برود میرسانند، من فقط میتوانم به ذوق و قریحه اشاره کنم.
بردبری توضیح میدهد که برخی از بهترین نویسندگان تاریخ، با وجود مصیبتهای فراوانی که در زندگی شخصی آنها رخ داده، اما همیشه دارای نشاطی وصف ناشدنی برای نشستن پای نگارش و خلق آثار ادبی بزرگ بودهاند.
اگر شما بدون ذوق و شوق مینویسید، بدون لذت، بدون عشق، بدون احساس سرگرمی، شما فقط نیمی از وجودتان یک نویسنده است. این بدان معناست که شما آنقدر مشغول توجه به بازار تجاری هستید یا آنقدر به دنبال آثار آوانگارد و ساختارشکنانه هستید، که دیگر در هنگام نگارش خودتان نیستید. شما حتی خودتان را نمیشناسید. در حقیقت اولین صفت یک نویسنده، هیجانزدگی و شور و شوق او برای نوشتن است.
اما در مورد داستانی که شما همیشه رؤیای خلق آن را داشتهاید؟ جایی که بسیاری از نویسندگان درگیر پلات، شخصیت و نمادگرایی میشوند، توصیههای بردبری برای شما بسیار ساده و دلنشین است،
شما در این جهان چه چیزی را بیش از هر چیز دیگری میخواهید؟ چه چیزی را خیلی دوست دارید یا از چه چیزی متنفر هستید؟ شخصیتی مانند خودتان خلق کنید که چیزی را با تمام وجودش بخواهد یا از آن متنفر باشد. سپس به او دستورات لازم برای پیشبرد داستان را بدهید. هر بلایی که میخواهید سر او بیاورید. سپس روند تکامل روایت داستانیاش را دنبال کنید. همین.
شما میتوانید بردبری را تصور کنید که مثل یک کودک پشت ماشینتحریرش نشسته و با عصبانیت و تند تند کلیدها را فشار میدهد، او کاملاً جذب نوشتنش شده است. شیوه نوشتن پر شور و شوق او این چنین است.
زمان مناسب برای فکر کردن در مورد نوشتهها و ویرایش و بازنویسی آنها فردا است. اما امروز، امروز منفجر شوید، از هم بپاشید و محو شوید! اگر نگارش شش یا هفت پیشنویس برایتان شکنجه محض است، پس چرا از نوشتن همان پیشنویس اول لذت نمیبرید، به این امید که شادی شما افراد دیگری را هم مثل شما در جهان پیدا کند که با خواندن داستان شما بر سر شوق بیایند.
بردبری معتقد به محدود کردن تفکر و در مقابل تمرکز روی به انجام رساندن اقدامات معنادارتر است، بردبری همچنین معتقد است که نباید توجه زیادی را صرف منتقد درونی خود بکنید و در عوض ضمیر ناخودآگاه خود را بدون افکار مزاحم روی کاغذ بیاورید.
[…] حقیقت در سرعت عمل است. هرچه سریعتر افکارتان را جمع و جور کنید و هرچه سریعتر بنویسید، صادقتر هستید. در تردید است که افکار شکل میگیرند. در تأخیر است که تلاش نویسنده معطوف سبک میشود و به جای تمرکز روی حقیقت که تنها سبک با ارزش دنیاست، ذهن خود را معطوف مسائل بیربط در نگارش میکند.
و در مورد برنامهریزی برای یک رمان جدیدی، بردبری به یک فضای داستانی شبیه استیون کینگ نزدیک شده و به شخصیتها اجازه میدهد تا مسیر خود را ترسیم کنند.
به خاطر داشته باشید: پلات تنها ردپایی است روی برفها پس از اینکه شخصیتهای شما در مسیر رسیدن به مقصد باورنکردنی خود از آن عبور کردند. پلات بعد از واقعیت مشاهده میشود، نه قبل از آن. پلات نمیتواند مقدم بر عمل باشد […] بنابراین کنار بایستید، اهداف را فراموش کنید، اجازه دهید شخصیتها، انگشتان شما، بدنتان، خون و قلب شما کار را انجام دهند.
در دنیایی مملو از فرمولهای سه مرحلهای برای خلق پلات و شخصیت و راه حلهایی با اسامی مخفف شده، روش بردبری با شکوه و آزادانه به نظر میرسد.
اکثر اوقات در این فرایند گیر میافتید. شما نمیدانید که چه کار میکنید تا اینکه ناگهان کار تمام میشود. شما قصد ندارید که دنیای ادبیات را زیر و رو کنید. در حقیقت این اثر از دلزندگی و ترسهای شبانه شما تکامل یافته است. ناگهان به اطراف نگاه میکنید و میبینید که کاری تقریباً تازه انجام دادهاید.
به همین ترتیب، بردبری به شما هشدار میدهد که بیش از حد با دید تحلیلی و منتقدانه با کارهای خودتان برخورد نکنید،
یک ایده خوب باید مانند یک سگ ما را نگران کند. در مقابل ما نباید با نگرانیهای خود آن را زنده به گور کنیم، یا اینکه آن ایده را با عقل خود خفه کنیم، یا اینکه تسلیم و ضعیفش کنیم و با هزار برش تحلیلی مرگ آن را رقم بزنیم.
اما حتی با چنین سبک نوشتاری آزادی، بردبری اعتراف میکند که در کشف صدای منحصر به فرد نوشتن خود به کندی پیش رفته است.
«در حقیقت من زمانی شروع به تعامل واقعی و بازی با کلمات کردم که یک مسیر اصیل را در میان میدان مین تقلید و تکرار پیدا کردم.
بردبری شروع به ایجاد یک سری لیست کرد، اسامی که الهام بخشی برای داستانهای جدیدش…
در اوایل بیست سالگی من فرآیندی را برای ارتباط با واژهها آغاز کردم که در آن هر روز صبح از رختخوابم بلند میشدم، به سمت میز خود میرفتم و هر کلمه یا مجموعه کلماتی را که به ذهنم متبادر میشد، یادداشت میکردم. سپس هر کلمه را به طور جداگانه سبک و سنگین میکردم و مجموعهای از شخصیتها و پدیدهها را نشان دادن معنای واقعی و ملموس آن کلمه در زندگی شخصیام بود به همراه آن لغت میآوردم. یکی دو ساعت بعد، در کمال تعجب، یک داستان جدید کامل شده بود.
این تکنیکی بود که بردبری از آن روز به بعد استفاده کرد و به نویسندگان هم توصیه میکند که از آن برای آشکار کردن داستانهای پنهان موجود در اعماق وجود خود استفاده کنند.
… به زودی فهمیدم که باید تا آخر عمر به این روش کار کنم. در ابتدا ذهنم را برای یافتن کلماتی کاوش کردم که قادر بودند کابوسهای شخصیام و ترسم را از شب و موجودات خیالی در زمان کودکیام توصیف کند، سپس با اینها داستانهایم را شکل میدادم.
این لیستها بردبری را یاد اولین عشقها و نفرتهای زندگیاش میانداخت، یاد تخیل بیشفعال دوران کودکیاش، که گنجینهای با ارزش از ایدههای ناب برای یک نویسنده جوان و تازهکار محسوب میشد.
داستانها به سرعت و یکی پس از دیگری بر صفحه کاغذ نقش میبستند، داستانهایی که از آن خاطرات الهام گرفته شده بودند و در پشت اسمها پنهان شده بودند و در لیستهای بردبری گم شده بودند.
علاوه بر تکنیک ارتباط با واژهها، بردبری مطالعه گسترده را هم به نویسندگان تازهکار توصیه میکند؛ شامل خواندن کتاب، مقاله و شعر.
من فقط یک وجود واحد نیستم. من چیزهای زیادی هستم که آمریکا در دوره حیات من تجربه کرده است. در تمام این مدت من انگیزه کافی برای ادامه حرکت، یادگیری و رشد را داشتهام.
بردبری به یاد میآورد که وقتی پدرش از جوانیاش صحبت میکرد، چشمانش میدرخشید و از شور و شوق پر میشد.
شما نیز، احتمالاً میتوانید موارد بسیاری را به خاطر بیاورید که در هنگام صحبت با یک شخص، شور و اشتیاق آنها در مورد یک پروژه شما را هم بر سر شوق آورده است.
در حقیقت در آن هنگام پدر به منبع الهامش متصل شده بود. حقیقت و روایت به سادگی برای ذهن او قابل دسترس بود. محتوای ضمیر ناخودآگاهش آسوده و بدون هیچ گونه سانسوری بر زبانش جاری میشد.
به اعتقاد بردبری، ما آنقدر مشغول جستجوی الهام و ایده در خارج از خودمان هستیم که فراموش میکنیم بهترین ایدهها در واقع در وجود خودمان، جای گرفته است.
سرچشمه الهام […] آنجاست، یک انبار خارقالعاده، وجود کامل خودمان. اصیلترین ایدهها و الهامات آنجا در انتظار ما هستند تا آنها را احضار کنیم.
پذیرا بودن در مورد تجربههای جدید، سرچشمه الهام شما را تغذیه میکند و ایدههای بیشتری را برای تلاشهای خلاقانه شما فراهم میکند.
در ضمیر ناخودآگاه ما نه تنها دادههای مربوط به واقعیات جای دارد بلکه دادههای مرتبط با واکنشهای ما نیز ثبت میشود؛ یعنی واکنش یا حرکت متقابل ما نسبت به حوادث محسوس. در واقع اینها مواردی هستند که سرچشمه الهام ما را تغذیه میکنند. زیرا در حالت کلی این خاطرات و تجربیات ثبت شده و فراموش شده هر فرد است که هر او را از بقیه مردم جهان متمایز میکند.
بردبری اذعان میکند که برای کشف و دستیابی به این منبع بی حد و حصر داستانی، تمرین لازم است و توجه به محیط اولین گام برای رسیدن به این هدف است.
سرچشمه الهام باید شکلی داشته باشد. به مدت ده یا بیست سال، هر روز هزار کلمه مینویسید تا سعی کنید به آن شکل دهید، درباره دستور زبان و ساخت داستان به اندازه کافی میآموزید تا اینها بخشی از ناخودآگاه شما شوند، بدون اینکه سرچشمه الهام خود را محدود یا تحریف کنید. با خوب زیستن، با مشاهده کردن در طول زندگی، با مطالعه مناسب و تصور کردن آنچه که میخوانید، شما وجود حقیقی خودتان را تغذیه کردهاید. با تمرین نگارش، با انجام تمرینهای تکراری، تقلید از مثالهای خوب، شما یک قصر تمیز و روشن برای نگهداری از سرچشمه الهام خود خلق کردهاید. شما به او فضایی دادهاید که در آنجا با آزادی کامل میتواند زندگی کند و سرمنشأ الهام شما باشد. و با تمرین و آموزش کافی، خود را به اندازه کافی آماده کردهاید که وقتی الهام به سراغتان آمد، با دلسردی به او خیره نشوید.
حالا اگرچه میدانیم که داستانهای زیادی آنجا در کشف شدن هستند، با این حال بیشتر نویسندگان از دشواری بهرهبرداری از چاه عمیق خلاقیت اطلاع دارند.
شما با ایدهها مانند گربهها رفتار میکنید: آنها را وادار میکنید از شما پیروی کنند. با این حال اگر بخواهید که به گربه نزدیک شوید و او را بردارید، آه با سماجت تمام به شما اجازه نمیدهد که این کار را انجام دهید. آن وقت است که شما خواهید گفت: «به جهنم!» و گربه هم با خود خواهد گفت: «یک لحظه صبر کن! او رفتاری که اکثر انسانها انجام میدهند را انجام نداد. چرا؟». سپس گربه از روی کنجکاوی شما را دنبال میکند و با خود میگوید: «خوب، چه مشکلی وجود دارد که شما مرا دوست ندارید؟» بسیار خب، ایده هم به همین شکل است. دیدید؟ شما با خود فقط میگویید که «به جهنم!، من نیازی به افسردگی ندارم. نیازی به نگرانی ندارم. من نیازی به فشار ندارم». سپس این ایدهها شما را دنبال میکنند. وقتی آنها دیگر با شما راحت باشند و آماده به دنیا آمدن شوند، شما برمیگردید و آنها را میگیرید.
بیشتر نویسندگان علاقه زیادی به عادات روزمره بزرگان دارند. در حقیقت، بسیاری از نویسندگان برجسته عادات روزمره کاملاً متفاوتی دارند.
گرچه این مطلب درست است، اما بردبری هرگز با اخلاق کاری خود مشکلی نداشت و از زمانی که ۱۲ ساله بود روزانه بدون مشقت ۱۰۰۰ کلمه حیرتانگیز مینوشت.
از سن بیست سالگی تا بیست و پنج سالگی من از برنامه زیر پیروی میکردم. صبح دوشنبه اولین پیشنویس داستان جدید را مینوشتم. روز سه شنبه پیشنویس دوم را انجام میدادم. روز چهارشنبه پیشنویس سوم را تکمیل میکردم. روز پنجشنبه پیشنویس چهارم. جمعه هم پنجمین پیشنویس و شنبه ظهر ششمین مورد را و آخرین پیشنویس را از طریق پست به نیویورک ارسال میکردم. اما یکشنبهها چه؟ یکشنبهها من به همه ایدههای وحشی و نابی که توجه مرا به خودشان جلب میکردند فکر میکردم و روی صندلیام زیر در اتاق زیر شیروانی منتظرشان ماندم و صبورانه آنها را ثبت میکردم. ممکن است همه این کارها مکانیکی به نظر برسد، اما اینطور نبود. ایدههای من مرا به آن سمت سوق میداد. هرچه بیشتر این کار را انجام میدادم، تمایلم به انجام آن بیشتر میشد. وقتی که ایدهها به شما الهام میشوند شما شور و نشاط دارید. شما نمیتوانید شبها بخوابید، زیرا ایدهها، این موجودات وحشی میخواهند که تجلی پیدا کنند. اما برای یک نویسنده این راهی خوب برای زندگی کردن است.
به گفته بردبری یکی از مهمترین دلایلی که او به عنوان یک نویسنده بسیار پر کار بود، کسب درآمد کافی برای زندگی و تأمین هزینه خانواده جوانش بود.
و در طی فرایند نگارش ۴۰ سالهاش، او روشها و تکنیکهای نویسندگی خود را اصلاح کرد و تکامل بخشید، روشهایی که متکی به تکنیکهای ادبی فانتزی نیست، بلکه یک تجربه حسی خالص ناب و نشأت گرفته از واقعیت است.
اگر در کتاب چیزی آموزش داده میشود، آن مطلب به سادگی نمودار زندگی کسی است که جایی فعالیت خود را شروع کرده است و سپس در مسیر خود پیش رفته است. من در طول زندگیام خیلی به کارهایم فکر نکردهام. در حقیقت کارهایی را که دوست داشتهام انجام دادهام، سپس به آن کار و تأثیرش روی خودم و زندگیام فکر کردهام.
بسیاری از نویسندگانی که در کارشان از دیگران تقلید میکنند، هدفشان از تلاشهایشان دریافت توجهی است که احساس میکنند شایسته آن هستند. آنها هر روز پشت میز تحریر خود زحمت میکشند و مطمئن نیستند که آیا تلاش طاقتفرسای آنها با استقبال خوبی روبرو خواهد شد یا نه.
بنابراین، احساس حقارت در یک فرد، اغلب به معنای حقارت واقعی در آثارش است که از کمبود تجربه نشأت گرفته است. بنابراین برای غلبه بر این موقعیت دردناک باید که کار کنید و تجربه کسب کنید تا در نوشتن راحت باشید، مثل شنا کردن یک شناگر ماهر که بدون تقلا و تلاش فراوان است.
و در حالی که بسیاری از نویسندگان برای منافع تجاری یا سعادت خود کار میکنند، میتوان گفت که بردبری چنان در داستانسراییهای خود غرق میشود که نوشتن یک رمان فریبنده برای او پاداش کافی داشت.
من معتقدم که یک چیز هست که جای همه چیز را میگیرد. تمام کارهایی که من انجام دادهام با هیجان انجام شده است، زیرا من میخواستم این کار را انجام دهم، زیرا من دوست داشتم آن را انجام دهم؛ عشق به نوشتن بود که مرا در نوشتنم به پیش میبرد.
امروز، چنان شرطی شدهایم که انتظار داریم با یک کلیک به همه آن چیزی که میخواهیم برسیم، جامعهای مبتنی بر رضایتمندی فوری، که دیگر مفهوم کار کردن و تلاش را فراموش کرده است. بردبری در مورد برخی از دلایل اشتباه برای شروع به حرفه نوشتن هشدار داده است،
به خاطر پول، از همه چیزهایی که در طول زندگی خود جمع کردهاید، روی برنگردانید. به خاطر پوچی آثاری که تحت عنوان فاخر منتشر میشوند، از آنچه که هستی روی برنگردان. محتوایی در درون شما است که شما را تبدیل به فردی منحصر به فرد میکند و همین مسأله وجود و حضور شما را برای دیگران ضروری میکند.
در واقع بردبری از نویسندگانی که به بهانههای دروغین مینویسند و به حقیقت داستانی وفادار نیستند، بیزار است.
نوشتن به گونهای که در ازای آن در بازار تجاری پاداشی در قالب پول دریافت کنید، کاری دروغین و بیمعنا است. نوشتن به گونهای که به واسطه آن توسط برخی از گروههای شبه ادبی خرابکار در روزنامههای روشنفکرنما، به شما شهرتی اعطا شود هم کاری دروغین است.
با این حال اگرچه او از پاداش چشمپوشی نمیکرد، اما با دلایل درست به دنبال آنها بود.
ما باید به خاطر بسپاریم که، شهرت و پول هدیهای است که تنها زمانی به ما اعطا میشود که بهترین و خالصترین واقعیتهای فردی خود را به جهان هدیه دادهایم.
بردبری در ادامه فرمولی را برای هر نویسنده مشتاق پیشنهاد میکند؛ اما نه یک میانبر توخالی و سریع برای انتشار کتابتان، بلکه یک روش پایدار برای اعتلای حرفه شما.
کار کردن، این اولین مورد است. آرامش و ریلکسیشن، این دومین مورد است و بعد از این دو مورد: فکر نکنید!.
او اصرار دارد که نویسندگان ابتدا باید حاضر شوند و کارشان را انجام دهند. به هر حال، او از سن ۱۲ سالگی در حال کامل کردن آداب نوشتاری خود بود …
کمیت کار به شما تجربه میدهد. از طریق تجربه هم کیفیت حاصل شود.
و همانطور که یاد میگیرد چه کارهایی را باید انجام دهید، بردبری پیشنهاد میکند که در مورد چیزهای که باید از آنها اجتناب کنید هم بیاموزید،
هسته همه هنرها، بزرگ و کوچک، شامل حذف عناصر اضافه به نفع بیان موجز و مختصر است. هنرمند در واقع میآموزد که چه چیزهایی را کنار بگذارد.
دست یافتن به این نوع تسلط قطعاً در ابتدا میتواند با شکستهای بسیاری همراه باشد. هیچکس با یک دانش و آگاهی غریزی شروع به کار نمیکند؛ دانشی در مورد اینکه چگونه ناخودآگاه خود را به کار گیرد تا یک داستان عالی را متعادل کند.
کار انجام شده است. اگر خوب باشد، از آن چیزهایی آموختهاید. اگر بد باشد، شما حتی چیزهای بیشتری از آن میآموزید. کار انجام شده و پیش روی شما درسی است که باید مطالعه شود. هیچ شکست وجود ندارد مگر اینکه یک نفر کلاً متوقف شود. در واقع با کار نکردن فرایند خلاقیت شما متوقف میشود، کند میشود و در نتیجه تخریب روند خلاقیت آغاز میشود.
بردبری معتقد است که همانند ورود به حالت جریان، بعد از انجام دادن کار کافی، یک نویسنده تلاش خود را به عنوان منبع آرامشش در نظر خواهد گرفت.
کار کردن به ما تجربه میدهد و منجر به افزایش اعتماد به نفس و در نهایت آرامش میشود. یک آرامش دینامیکی، مانند مجسمهسازی که نیازی نیست آگاهانه به انگشتان خود بگوید چه کاری انجام دهند […] ناگهان ریتم طبیعی حاصل میشود و بدن خودش فکر میکند.
سرانجام، بردبری میگوید که نویسنده میتواند با استفاده از این فرایند ذهن متفکر خود را از چرخه خلق حذف کند. او با نوشتن کلمات «فکر نکن» روی ماشینتحریرش، به خودش یادآوری کرد که این مسأله چقدر مهم است.
با ورود به حالت جریان و خودکار، بردبری قادر بود که به عنوان نویسنده نسبت به خودش صادق و وفادار بماند.
تنها یک نوع داستان در جهان وجود دارد. داستان شما […] در قلب خودتان، همه داستانهای خوب یک نوع داستان هستند، داستانی که یک فرد از حقایق فردی خودش نوشته است.
در واقع صداقت مهمترین اصل بیان شده در این کتاب است، درست مثل کتابهای دیگر بردبری.
به این مسأله اطمینان داشته باشید: وقتی عشق صادقانه صحبت میکند، وقتی تحسین واقعی شروع میشود، وقتی هیجان بالا میرود، وقتی که نفرت مانند دود در فضا محو میشود، هرگز شک نکنید که خلاقیت یک عمر با شما خواهد ماند.
و در دورههای طبیعی تردید و خود انتقادی که همه ما به طور متناوب با آنها مواجه میشویم، مهم است به خاطر داشته باشیم که نویسندگان بزرگی مانند بردبری هم با چنین مشکلات روبرو شدهاند.
«وقتی که روحم مثل ابر بهاری متلاطم میشود و هر چه فکر میکنم به جایی نمیرسم، میدانم که زمان آن فرا رسیده است که شادمان با کفشهای کتانیام و آن شور و شوق بیمانند به همراه کابوسهای وحشتناک کودکانه به کالبد آن پسربچهای برگردم که روزگاری بودم».
شاید وقت آن باشد که شما نیز همین کار را انجام دهید.