محمد غلامیپور_ احتمالن هیچکدام از ما هرگز مرگ را تا این حد نزدیک به خودمان حس نکرده بودیم. مصیبت همیشه شکلی از فجایع پخش شده در اخبار است که در جغرافیای متفاوتی اتفاق میافتد و ما از تلویزیون میبینیم. مثل ابولا در آفریقا، مثل جنگ در سوریه، یا کرونا در چین... و در خوشبینانهترین حالت اگر اتفاقی مثل بیخانمانی کوآلاها و کانگوروها نباشد، حتی کَکِمان نمیگزد و متاثر هم نمیشویم؛ چراکه هرگز نمیتوانیم تصورش را بکنیم که این اتفاقات همین جا پشتِ گوش ما باشد و ممکن است هرلحظه در این جهان ناپایدار، برای ما هم رخ دهند.
همین دیروز بود که به شکلی فاشیستی، خاک را بر سر چینیها حواله میدادیم و معتقد بودیم؛ ملت آشغالخور هرچه سرش بیاید حقش است. حالا اما لشگرِ کرونا از دروازههای تمدن ده هزار ساله عبور کردهاست، از شیشههای تلویزیون بیرون آمده و در کوچههای خلوت یک جا کمین ما را میکشد تا خِرمان را بگیرد. حالا وقت آن رسیده از خودمان بپرسیم به کدامین گناه، این مصیبتها حق ما است؟ حالا وقت آن رسیده تا آینهی وجدان را پیش خود بگیریم و ببینیم تاوان چه چیز را میدهیم؟
یاد فیلم "مهر هفتم" اثر برگمان میافتم. داستان مهر هفتم به دوره تاریخی شیوع طاعون در اروپا میگذرد. آنتونیوس بلاک شوالیهایست که به تازگی از جنگهای صلیبی آمده و در سفر از شهرهای طاعونی که فوج فوج جان انسانها را میگیرد، با مرگ ملاقات میکند. فرشتهی مرگ به او میگوید که اجلت رسیده و خودت را آماده رفتن کن. اما آنتونیوس به او پیشنهاد یک دست شطرنج میدهد و شرط میگذارد مادامی که نباخته حق حیات دارد. او ازین فرصت برای بیرون آمدن از ظلمت و جستجوی حقیقت استفاده میکند. در سفر به سوی خانه که به نوعی سفری درونی برای اوست، با رویارویی با خویشتن خویش، به بازنگری در مفاهیمی همچون نیستی، مرگ، انسان و خدا میپردازد تا در این لحظات آخر با ناآگاهی و نادانی از این جهانی فانی رخت برنبندد.
این چند صباح قرنطینه با وجود تمام سختیهایش برای من، به قول گفتنی برکاتی هم داشت و فرصت پا داد تا بار دیگر این شاهکار برگمان را تماشا کنم. گویی آنتونیوس نمایندهای از ماست که مرگ را به چشم خود دیده و اکنون وقت آن رسیده که به جای شمردن اعداد، سوالهایی از خود بپرسد.
مثلا وقت آن رسیده از خود بپرسد، اگر مرگ اینقدر به ما نزدیک شده که هر روز امکان دارد اسم ما از قرعه در آید، دیگر حرص مال دنیا به چه کارمان میآید؟ اصلن تمام مادیات دنیا برای تو... توی آی سی یو به ریههایت نفس خواهد داد؟
مثلا وقت آن رسیده از خود بپرسیم، حالا که اینقدر ضعیف و نحیفیم که اینگونه با یک ویروس، با یک موجود ریزی که حتی به چشم نمیآید، اینگونه در هفت سوراخ قایم شدهایم؛ دیگر این غرور از کجا میآید؟ این اعتماد به نفس کاذب، این منهای متفاوت حال بهم زن، این مای متفاوت با مردم؟
مثلا وقت آن رسیده که یک لحظه وضعیت دور و برمان را تماشا کنیم؟ و از خود بپرسیم آیا هنوز انسان زنده است؟ یا ما همگی مردهایم ولی تنها داغیم و نمیفهمیم؟ آیا انسانیت هنوز در معادلات انسانی نقشی دارد؟ و اگر ندارد آنوقت انسان امروز، چه مفهومی را جز پلشتی به دوش میکشد؟
در سکانسی از فیلم آنتونیوس در کلیسا برای کشیش به اعتراف نشسته است، ناغافل که مرگ در لباس کشیش دارد از او اعتراف میکشد:
"در دل ظلمت صدایش میکنم اما به نظر نمیاد کسی آنجا باشد.
کشیش: شاید واقعن کسی آنجا نباشه...
_ پس زندگی یه وحشت ظالمانهست. هیچ کس نمیتونه رو در روی مرگ زندگی کنه. وقتی میدونی همش نیستییه. .. کشیش: بیشتر مردم هیچوقت نه به مرگ فکر میکنن نه به پوچیِ زندگی.
_ اما یه روز مجبور میشن در اون لحظهی آخر زندگی، وایسن و به درون تاریکی نگاه کنند.
کشیش: بله ولی وقتی اون روز برسه...
_ بله میدونم منظورت چیه. ما از ترسمون تصویری میسازیم و اسم اون تصویر رو میذاریم خدا.
کشیش: تو نگرانی.
_ مرگ امروز به سراغم آمد. داریم باهم شطرنج بازی میکنیم. این مهلت بهم فرصت میده، موضوع مهمی رو سر و سامان بدم.
کشیش: چه موضوعی؟
_ زندگی من تا به حال، یه تعقیب بیهوده بوده، یه سرگردونی، انبوهی از صحبتهای بی معنی. زندگیم هیچی نبود. هیچ تلخی و ملامت نفسی احساس نمیکنم.
چون زندگی بیشتر مردم دقیقن همین شکلیه.
اما من میخوام ازین فرصت برای انجام یه کار مهم و با ارزش ازش استفاده کنم".