بچه که بودم؛ هرسال فصل پیله که میرسید؛ یک جعبه کفش برمیداشتم و چند کرم ابریشم در آن نگهداری میکردم. هر روز برایشان برگ توت تازه و با طراوت میگذاشتم تا خوب بخورند و پروار شوند. حداقل ده سال است که کرم ابریشم ندیده ام اما میتوانم راه رفتنش را روی مچ دستم حس کنم. به یاد دارم چطور با ولع برگهای توت را میجویدند. با گذشت دو سه هفته وقتی حسابی قد میکشیدن، کار ریسیدن ابریشم شروع میشد و به دور خود پیله ای می تنیدن و برای مدتی درون غار تنهایی خود پنهان میشدند. بعد از مدتی کم کم پیله را سوراخ میکردند و به شکل پروانه از پیله ی تنهایی خود بیرون می آمدند. من هم جعبه را روی بالکن میگذاشتم تا پرواز کنند و بروند. پروانه اش همیشه برای من ترسناک بود اما غمِ برای همیشه رفتنشان ترسناک تر. پدرم میگفت، بعد از پروانه شدن عمر آنها فقط یک روز است. به قول حسین منزوی چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم/تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود. یک جورایی رئالیسم جادویی است. اینکه جان بکنی و کار کنی، اینکه یک عمر در آرزوی پرواز باشی اما به دور خودت تار بتنی و همین که بال در آوردی کاسه ی عمرت تمام شود.
شاید زندگی دقیقن همین است. همینقدر پوچ. یک شوخیِ بزرگ که ما آن را جدی گرفته ایم. یک عمر میخواهیم بپریم اما هی بارمان را سنگین و سنگین تر میکنیم. جوری به این زندگیِ کوفتی میچسبیم که انگار هزار سال برای خودمان وقت داریم. حالا سه دهه از زندگی ام را پشت سر گذاشته ام و فکر میکنم دیگر فرصتی برای وقت تلف کردن ندارم. تا کی باید بدوم تا بتوانم بال در بیاورم؟ وقتی بال در آوردم اصلن زمانی برایم مانده تا پرواز کنم؟ اگر آن روز اینقدر خسته و بی حال بودم که دیگر شوقی برای پریدن نباشد، چه؟ از خودم میپرسم در خط پایان چه چیزی انتظار مرا میکشد؟ خط پایان قرار است به چه چیزی برسم؟ چیست که ارزش این را داشته باشد که برای هر چیز کوچک و بزرگی رنج بکشم؟ چه چیز جز مرگ انتظار آدمها را میکشد که اینقدر منت این زندگی را بکشم؟ تنها واقعیتی که در زندگی وجود دارد این است که هیچ واقعیتی وجود ندارد. اگر قرار است بمیریم پس دیگر این همه جان کندنمان برای چیست؟اصلن کونِ لق زندگی؛ این همه سال من دنبال او دویدم، حال یکم او دنبال من بدود. هیچکس جز خودِ آدم نمیتواند برای خودش ارزش قائل شود.