کاش بشه بشینم رو به روت، نگات کنم و بخندم، سیر نشم. جدا شم از پوست، برقصم از خوشی انگار "دنبالهدار"م. ولی همین الآنم نشستی کنارم مگه نه؟ شاید بخاطر همینه که زمین برام قشنگه، چون توش هستی و حست میکنم همش.
امروز تا شب میخوام برای تو بنویسم. نمیدونم چی شد ولی یهو وسط فکرام دلم سوخت واست. سفت شد قلبم واسه تنهاییت و راستی، ممکنه توام گریه کنی؟ آخه مگه میشه هیچوقت غمگین نشده باشی؟
برای ما که سخته زندگی تو دنیات، ولی بهم بگو زندگیِ تو چجوریه اونجا؟
میدونی... حالا که دارم بهش فکرمیکنم، هیچوقت دلم نمیخواد تو بشم. حتی اگه یه عالمه از مخلوقام عاشقم باشن...
تو چی؟
تو دلت نمیخواد من باشی؟
یه دنبالهدارِ سر به هوای زمینی!
دلت نمیخواد یه بار زندگی کردن به سبک مارو امتحان کنی؟ مگه میشه؟! یعنی تا حالا حتی یه ثانیهام بهش فکر نکردی؟ برات جالب نیست که دانای کل نباشی؟ هیجان انگیز نیست واست که هیچی از آینده ندونی و تو زندگی، هرلحظه یه جوری غافلگیر بشی؟
تا حالا فکرکردی که چقدر ابدی نبودن مزه میده؟ یا مثلا اسیرِ بدن بودن چقدر رویاییه؟ اینکه شبا خوابت میبره و دنیات عوض میشه و آفتاب که میزنه یه روز جدید شروع میشه...
دلم میسوزه واسه دل مهربونت، برای خودِ خودت در واقع. بهت که فکر میکنم دلم پرِ اشک میشه و از چشام قطرههارو هل میده.
تنها بودن تو آسمون چه حسی داره؟ کسی در حدِ دوستی باهات هست یا هیچ کسو نداری واسه خودت؟ آشنایی داری اونجا بجز ملائک؟ حرفاتو به اونا میگی یا همشو میریزی تو دلت؟
مثلا وقتایی که اعصابت خرد میشه یا حوصله نداری چیکار میکنی؟ میگم... تا حالا شده به من حسودی کنی؟ که همهی اینارو دارم و تو نداری؟ که من تورو دارم ولی تو یه خدا نداری؟ آهان... تا حالا شده از خدا بودن خسته شی؟ اگه بشی چیکار میتونی کنی؟ زنگ تفریح داری که توش استراحت کنی؟ آخه نگرانتم، میدونی...
دلم میخواد دنیاتو تعطیل کنی تا بتونم یه هفتهای ازت مراقبت کنم، یا اصلا نه، بذاری بیام پیشت و حواسم به غصههات باشه یکم. یعنی میگی فقط باید تو باشم تا بتونم غماتو طاقت بیارم؟ نه اون آدمی که بهش مغروری منم... خیلی چیزا بلدم، پس بذار کمک کنم. بذار جبران کنم زندگیای رو که کادوپیچ شده فرستادی واسم، آخه منم یه گوشههایی ازت تو خودم دارم و اینجور موقعا به دردم میخورن...
نمیدونم چجوری برات بگم اما امروز خونه دلم... نه واسه خودم نه زمین، نه دوستام نه خونوادم، واسه خودت فقط... بیا دلمو دریا کن بعد باهام حرف بزن، این بار من گوش بشم، تو دهن، جا نمیزنم وسطاش قول میدم...
راستی اون چندتا آدمی که خیلی دوستشون داشتی الآن پیشتن؟ به درد و دلاتم گوش میدن؟ آخه همش که نشد عبادت، غصهی تورو کی میخوره پس؟
راستشو بخوای اینهمه مقدمه چیدم که فقط اینو بپرسم ازت...
بدت میاد ازم، مگه نه؟...
بخاطر همهی اون روزایی که غم داشتی و من خندیدم! یا بخاطر اون روزایی که زورم رسید و سیاه خودمو رنگ زدم... بذار اینجا به روی هردومون بیارم، هی تو گوشم نخون که هیچی ننویسم، یه لحظه خدا نباش، مهربون نباش، نبخش... متنفر باش ازم. بذار منم یه ذره حس خوب داشته باشم، بگم بدی بدی آورده واسم، بگم خودم کردم که لعنت به خودم، بگردم دنبال همهی راهایی که به تو میرسن و هی زمین بخورم و دوباره پاشم...
پس لطفا بدت بیاد ازم... میخوام همه کار کنم تا تو دلت جا باز کنم.
من هنوزم همون آدمم، میدونی مگه نه؟ هیچوقت نباید بفهمم خیلی دوسم داری وگرنه غصه میشم واست، وگرنه چشامو میبندم و انکار میکنم که تو همهی لحظههام تورو دیدم، وگرنه بهت زور میگم و توام...
دلم میسوزه برای دل مهربونت، چقدِشو بگم؟...