ویرگول
ورودثبت نام
ماد
ماد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کودکِ گناهکارِ من.

pinnochijo on instagram
pinnochijo on instagram


تو جمعی که جمع نیست و به خیالش دورهمیه، بین آدمایی که دوست و آشناتن ولی زهی خیال باطل، وسط روستایی که همه‌ی گناهای بچگیت از اونجا شروع شده، نشستی لبخند به لب و شدی دلقک خودت. خاطراتی که تا حالا ازشون فرار نکردی چون باکیت نبوده، از در و دیوار این خونه آویزون شدن و می‌شن خوره‌ی جونت. اونی که سمت راستت می‌شینه همونیه که هم‌گناه بوده و سمت چپیت اونی که اولیشو یادت داده. سه تاتون به هم لبخند می‌زنین و تظاهر به پاکی، به شادی، به حماقت، به کودنیتون می‌کنین. دست می‌دی با تمام آدمایی که گلوتو فشار می‌دن و باید تو چشاشون زل بزنی و مِیدونو خالی نکنی. لقمه‌های غذا رو نجوییده قورت بدی و توی سینک بالاشون بیاری. بگو بخند کنی با اونی که دیگه چند ساله به ندرت می‌بینیش و از محبتی بگه که می‌دونی یه تیکه‌اشم واقعی نیست. میوه‌هاتو پوست بگیری و یهو چاقو رو زمین بندازی. جایی نشنیدی نباید به چیزای تیز دست بزنی؟ سیبتو پوست نکنده گاز بزنی و پرتش کنی یه وری، یادت بیفته این سیبم همونیه که گناهو باهاش تعریف کردی. ناخناتو بجویی و از چشما فرار کنی، از این آدما، از این روستا، از این شهر و از این زمین خلاص بشی. داد بشی تو فضا بپیچی بگی کِی تموم می‌شه این بدبختی. بختی که رسوندتِت به روزای بچگی. به کارایی که بزرگت کرده اما نمی‌خوای باهاش چش تو چش شی. راستی... تا حالا نشنیدی نباید به چیزای تیز دست بزنی؟ به صورتای شیشه‌ای، به آدمایی که هیچیشون از بیرون معلوم نیست. بچگی کردی حق داشتی و من بزرگی نمی‌کنم وقتی حواسم بهت نیست. وقتی میارمت جلوی آدمایی که همه نقاب به صورت به هم می‌خندیم. بچگی کردی روحتو بریدی و بزرگی کردم که نفهمیش. که به روت نیارم ترسای امروزمو تو برام دوختی و قلاده‌اشو راحت تو گردنم انداختی. حالا خودتم نمی‌دونی که این روزا داری خفه‌ام می‌کنی. شدی آیینه‌ی دق و هرجا می‌رم تو توشی. بچگی کردی حق داشتی. ولی منم خسته‌ام از بزرگی. از تو، از این آدمایی که بزرگ بودن و خاکت کردن تو سادگیت. از تویی که یه دیوونه ساختی ازم و از منی که هنوز با زانو نیومدم رو زمین. دروغ می‌گن بیا بترسیم، فرار کنیم. دور شیم از همه اینایی که باهاشون غریبه‌ایم. باید بازم بچگی کنیم و یهویی نفهمیم کِی بزرگ شدیم. بزنیم تو گوش اونی که خفمون کرد یه روزی و به روش بیاریم شکستیم. بهش بگیم تنهایی خرده‌هامونو برداشتیم و چسبوندیم و نفسمون برید و زخمی شدیم و...
راستی...
مگه بهمون نگفته بودن به چیزای تیز دست نزنیم؟

کودکیخاطرهگناهتاثیرخودآگاه
زردآبیِ بنفش نشده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید