
آرمان؛ داشت گریه میکرد.
ماهرخ آهی کشید و آستین لباسش را کشید تا بلندش کند. اما آرمان همچنان خیره مانده بود به قمری ای که داشت در خون خودش دست و پا میزد. قمری سفید بود. آرمان فکرش را به زبان آورد: خیلی مسخرست! مگه آدم سالی چند بار قمری سفیدِ سفید میبینه؟ و الان که این طفلکی داره تلف میشه. . . حتما باید سفیدِ خالص باشه! جهان داره بهمون فحش میده؟!
_آرمان بیا بریم. نمیشه کاری واسش کرد.
چشم های ماهرخ دقیقا به اندازه ی چشم های آرمان غمگین بودند. ولی ناباوری در آنها به چشم نمیخورد. چیزی که حاصل از تجربه بود. ماهرخ چیزهای خیلی وحشتناک تری دیده بود: پاشو عزیزم. نمیشه نجاتش داد. وگرنه معلومه که منم نمیخوام اینجا ولش کنم! . . .باور کن.
آرمان برگشت و با چشم های اقیانوسی روشنش که حالا از اشک و خشم لبریز بودند او را نگاه کرد. اتهام نگاهش کم و کم تر شد. آرام گفت: باور میکنم.
و سپس دست دراز کرد و قمری را برداشت: ولی حتما میشه واسش یه کاری کرد خاله. اگه نجاتش ندیم مام توی قتلش دست داشتیم مگه نه؟
ماهرخ به دست های آرمان نگاه کرد که تمیز بودند. تمیز و لطیف و سفید. مثل دست هایی تراشیده شده از مرمر.
و سپس به دست های خودش که لک های کمرنگ قرمز داشتند و زیر ناخن هایشان خون دلمه بسته بود.
ماهرخ فکرش را به زبان آورد: تو خیلی پاکی آرمان.
آرمان برای یک لحظه به طرف او برگشت و چشم هایش را به نشانه ی تلاش برای فهمیدن تنگ کرد، ولی بعد رو برگرداند و در حالی که با ملایمت برای قمری چیزی زمزمه میکرد و نوازشش میکرد راه افتاد. ماهرخ داد زد: کجا؟ خونه اون طرفه!
_میرم دامپزشکی! شما اگه میخواید برگردید.
ماهرخ دید که قمری در دست های آرمان آرام شده و دیگر دست و پا نمیزند. کسی نبود که فکرش را برایش به زبان بیاورد ولی گفت: انگار که یکی باشن!
نمیتوانست پسرش را رها کند که تنهایی در دل واقعیت پرت شود. خصوصا حالا که واقعا داشت سفید بودن آرمان را میدید. با اینکه لباس های آرمان به خاطر سلیقه ی افتضاحش ترکیب مزخرفی از قرمز و سبز بودند و شبیه اِلف هایی شده بود که توی انیمیشن های کریسمسی به تصویر میکشند، ولی ماهرخ او را میدید که از دور یکپارچه سفید، و خیلی صاف است. انگار رنگ های دیگرش محو شده بودند یا او را با پارچه ای سفید پوشانده بودند. خیلی پاک. خیلی خالص. خیلی معصوم. شبیه خودش بود. آرمان واقعا شبیه خودش بود. وقتی که او راه میرفت، ماهرخ رسما لجن هایی را میدید که به شکل سایه ها از گوشه و کنار سر بر می آورند و میخواهند به وجود سفید آرمان بچسبند. میخواست خلوص پسر را از لجن دنیا حفظ کند. کاری که هیچ کس برای خودش انجام نداده بود. وقتی دکتر به او میگفت که نمیشود برای قمری اش کاری کرد و آرمان درهم میشکست، باید آنجا میبود.
ولی همین که قدم گذاشت تا دنبال او برود صدایی از تلفنش بلند شد. به صفحه نگاه کرد. پسر دیگرش .
***
تهران داشت آخرین عکس هایی که لاله برایش فرستاده بود را میدید. زیر همه ی عکس ها نوشته شده بود: تو تهرانی، اینم تهرانه!
عکس ها قشنگ بودند. ولی تهران به خودش لرزید. طومار های بلند بالایی که لاله برایش نوشته بود را رد کرد تا به آخرین پیامش رسید: زود میام ببینمت!
عینکش را برداشت و چشم هایش را مالید. احساس میکرد لاله آنجاست. توی اتاق است و مثل همیشه دست زیر چانه به او زل زده. میدانست که نیست ولی سنگینی نگاهش را حس میکرد. سنگینی لحنش. سنگینی کلماتی که بر سر او میریخت و تهران دلش میخواست گوشه ای در خودش جمع شود، انگار که زلزله آمده. حتی وقتی چشم هایش را میبست چشم های لاله را میدید. عسلی و مار مانند، به او خیره شده بودند و میخواستند دورش بپیچند و نیشش بزنند و فلجش کنند و...
_ببخشید!
تهران چشم هایش را باز نکرد: ساعت استراحتمه. مگه کسی نبود جلو در؟
چشم هایش را که باز کرد تصویر چشم های مار مانند لاله از سرش پرید. یک جفت چشم مضطرب آبی اقیانوسی رو به رویش بودند. چشم ها موج ملایمی داشتند. و نور داشتند. برقی نداشتند که از بیرون بیاید، خودشان نور داشتند. تهران آرام شد: چی شده بچه جون؟
پسری آنجا بود که نمیشد گفت خوش قیافه است. صورتش سنگی و استخوانی بود و همه ی اجزایش انگار زیادی درشت بودند. لب ها و بینی استخوانی و چشم ها... و رنگ پوستش ترکیبی از سفید و سرخ بود. موهایش زیادی بور بودند و زیادی کوتاه بودند و لباس هایش. . .تهران اگر پول می گرفت هم چنین لباس هایی نمی پوشید.
ولی چشم هایش. . .
چشم هایش را هیچ کجای دیگر پیدا نمیکردی. مگر شاید در نقاشی های کشیده شده از قدیس ها و فرشتگان. از پسر نوری ساطع میشد. فرِّ ایزدی؟ تهران با خودش خندید. پسر زیبایی بود.
از آن چشم های شگفت انگیز دو قطره اشک روی گونه های قرمز پسر غلتیدند. دست هایش را جلو آورد و تهران تازه متوجه قمری سفید غرق خون توی دست های پسر شد. و فهمید که هیچ خونی روی دست های پسر نیست. دست هایش سفید و تمیز بودند. پسر قمری را جلوی صورت تهران گرفت: میتونید کمکش کنید؟
ملتمسانه نگاه میکرد. دل تهران لرزید: آره...آره معلومه که میتونم! بزارش روی تختی که اونجاست. الان آماده میشم عملش کنم.
بلند شد و قبل از اینکه برود دستی به گونه ی پسر کشید: داری میلرزی. بشین. نترس.
پسر مطیعانه نشست و آرام گرفت. پر سفید رنگی روی یقه ی لباسش بود.
تهران وقتی که آماده ی عمل میشد برای اولین بار در چند ماه اخیر همه چیز را درباره ی لادن، خانواده اش، لاله، چشم های جهنمی و همه چیز فراموش کرد. دوباره تنها چیزی که برایش مهم بود به سادگی زندگی موجود کوچیک لرزانی بود که کسی با التماس از او میخواست که نجاتش دهد. دوباره احساس خوب بودن کرد. احساس مورد نیاز بودن. مفید بودن. احساس سبکی کرد و با ظریف ترین حالتی که میتوانست دست به کار شد. با هر حرکت، انگار که داشت قلب پسر را درمان میکرد.
عمل که تمام شد تهران عقب کشید و تازه فهمید چقدر عرق کرده، بدنش چقدر خشک و دردناک شده و نفس کم آورده. صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید: حالش خوبه. بهترم میشه.
ستاره ی دنباله داری از چشم های پسر برای لحظه ای گذرا عبور کرد و تهران آن را دید. فهمید که سبک شده. به هیچ چیز جز قمری که نجات پیدا کرده بود فکر نکرد. رو به پسر خندید.
پسر بلند شد و با حیرت زمزمه کرد: فکر میکردم میمیره.
_معمولا همینطوریه نه؟ چیزایی که ما فکر میکنیم مدت هاست از دست رفتن به سادگی یه تصمیم فوری میتونن برگردن.
+درسته. منم بهش معتقدم.
تهران فهمید که بلند بلند فکر کرده. رو به پسر کرد: اسمش چیه؟
_آرمان.
تهران لبخند زد: آرمان؟ اسم عجیبیه واسه یه قمری. دلیل خاصی داره؟
پسر خندید. وقتی میخندید قشنگ بود: نه! آرمان اسم خودمه. نمیدونم اسم قمری رو چی باید بذارم. من پیداش کردم. شما براش یه اسم انتخاب کنید.
آرمان.
تهران آنجا ایستاده بود و داشت به او نگاه میکرد و نمیدانست که چرا به جز داستان شازده کوچولو به هیچ چیز نمیتواند فکر کند. پسر اول نجاتش داده بود و حالا هم در خودش گیرش انداخته بود.
_خب، شهاب چطوره؟
+نه! این اسم منو یاد کسی میندازه.
_برفی؟
+خیلی کلیشه ایه.
_زیتون؟
+میخوام معنی داشته باشه!
تهران دست به کمر زد: اسمشو بذار حقیقت.
_چرا؟
+چون برای هرکس یه چیزه.
پسر_آرمان_ هیچ توضیح دیگری نخواست. به آرامی قمری را نوازش کرد: حقیقت...اسم خوبیه.
تهران خودش هم درست نمیدانست چه گفته. دستی روی پرهای سفید قمری کشید و سکوت کرد.
با صدایی هردو از جایشان پریدند. آرمان به تلفنش نگاه کرد: اممم، ببخشید.
تلفن را جواب داد: خاله؟ چی؟ مهرداد چیکار کرده؟ باشه باشه الان میام.
نگاهی به قمری_حقیقت_ انداخت: باید باهاش چیکار کنم؟
تهران پیش از آنکه بفهمد چکار میکند گفت: من میتونم نگهش دارم...فعلا!
ادامه دارد...
پ.ن: این نوشته از نظر رسمی و قانونی متعلق به Minoo_c_E می باشد. بقیشو خودتون میدونید.